مثلن یک ساعت ِ یادگاری
را وقتی عمر مفیدش تمام شد و دیگر نتوانست زمان را دقیق نشان بدهد، دور نمیاندازند.
ارزش ِ آن ساعت، چیزی فراتر از "زمان" است.
۱۳۹۳-۰۱-۰۵
۱۳۹۲-۱۲-۲۷
بترس از من، از این هیچ مطلق
تکیه دادم به خاطراتی که ... شاد ِ آن چشمهای ِ غمگین بود
مثل سیگار نصفه افتادم ... در جهانی که پمپ بنزین بود
سوز یک "آه" بین مرگ و مرگ! ... همه زندگی ِمن این بود
غرق شدن در آکواریوم / سید مهدی موسوی / نشر نیماژ
ارسال شده توسط
رحمان نقیزاده
0
کامنت
۱۳۹۲-۱۲-۱۹
در ِ خانه
راهرو خانه غمگین است
و دستگیرهی در خوب میداند که
روزهاست به روی دو نفر بسته نشده است.
تنهاییام را
به پنجره گره زدهام.
زمان میگذرد
و از همه بدتر اینکه
تخت،
نجوای دو دیوانه عریان را
که در گوش هم دروغ میگویند،
از خاطر برده است؛
ولی سیگار ناتمامم خوب میداند
تمام که شد
حرفها داریم
درخت خانه خوب میداند
این پاییز که بیاید
در کنارم نیستی
قبر خوب میداند
امشب
سالهای نبودنت را جشن میگیرم.
دردهای موسمی - سجاد سوری - نشر سایهگستر
ارسال شده توسط
رحمان نقیزاده
0
کامنت
۱۳۹۲-۱۲-۱۱
آینهها دروغ میگویند
"محمد" ِ زندگی در پیش رو* ، یک روز میفهمد چهار سال بزرگتر شده است، در حالیکه برای ِ مردم عادی چهار سال طول میکشد تا چهار سال بزرگتر شوند. و از آن روز به بعد، زندگیاش مثل چهارده سالهها میشود، نه ده سالهها.
ما هم داشتهایم در زندگیمان، شبهایی را که "جوان" خوابیدهایم، و صبحاش که بیدار شدهایم دیدهایم که -آه خدای ِ من!- چقدر "پیر" شدهایم.
مگر نه؟
* "زندگی در پیش رو" رمانیست از رومن گاری.
ارسال شده توسط
رحمان نقیزاده
0
کامنت
اشتراک در:
نظرات (Atom)