چاپ اولین داستانم در روزنامه روزان هم مصادف شد با انتشار خبر مرگ گابریل گارسیا مارکز در همان روزنامه تا مهر تاییدی باشد بر دو پادشاه و یک اقلیم و مصائب و مشکلات مطرح شدهاش! این شماره از روزنامه با این
لینک قابل مشاهده است.
- سارا بیدار شو مامان. سارا عزیزم دیرت شده باید بری مدرسه. بابایی بیدار شه
ببینه هنوز آماده نشدی عصبانی میشه.
سارا غرغری کرد و با بیمیلی بیدار شد. عروسکاش را بوسید و زیر لحافِ خودش
خواباند. سرش را نزدیکتر برد و زیر گوش ِ عروسک زمزمه کرد:
- سارا کوچولو خوب بخواب تا مامان از مدرسه برگرده.
سر مادرش داد زد که چرا بیدارش کرده و
چرا صبحانه مورد علاقهاش را آماده نکرده است. با بیمیلی لیوان آبمیوهاش را مزهمزه
کرد.
- تو حیاط منتظرتم مامان. دیر نکنی.
مادرش سریع دستی به میز کشید و سوئیچ ماشین را برداشت.
- اومدم عزیزم, اومدم.
سارا بقیه ماشینهایی که از کنارشان رد میشد را نگاه میکرد. تابلوهای رنگارنگ
کنار خیابان را نگاه میکرد و با خودش فکر میکرد چقدر بدبخت است که این موقع صبح
باید برود مدرسه. فکر میکرد چقدر خوب میشد اگر الان با مادرش میرفتند خرید. دوست
داشت برود یکی از پاساژها , دست مادرش را ول کند و ویترین مغازهها را نگاه کند.
نگاهی به مادرش انداخت که به خیابان زل زده بود و منتظر بود تا چراغ سبز شود.
سارا در رویاهای ِ خودش غرق بود که صدایی حواسش را پرت کرد. به سمت صدا برگشت. دختری
با بغلی از گل مصنوعی ایستاده بود و به شیشه ماشین میزد. دخترک روی نوک پاهایش
ایستاده بود تا قدش به شیشه ماشین برسد. چهرهاش سرد بود, اما نگاهی گرم داشت.
- میری مدرسه؟
سارا شیشه را پایین تا صدای دختر را بشنود.
- چی گفتی؟
- میری مدرسه؟
سارا اخمی کرد و گفت: بله.
- خوش به حالت. به مامانت میگی یه شاخه گل بخره؟
مادرِ سارا نگاهش را از چراغ برداشت و گفت: مگه بهت نگفتم با این بچه خیابونیها
صحبت نکن.
و شیشه را بالا کشید. دختر ایستاده بود و سعی میکرد کیف مدرسه سارا را نگاه
کند. صدای بوق ممتد ماشینها دخترک را به خودش آورد. چراغ سبز شده بود و کیف مدرسهی
ِ سارا به سرعت از او دور میشد.
صدایی از آن سمت خیابان میآمد.
- ســــــــــــــارا, سارا زود باش بیا اینجا. چراغ سبز شده, الان ماشین میزنه
بهت.
سارای گلفروش دواندوان خود را به آن سمت خیابان رساند.
- هیچی نتونستم بفروشم.
و بغض کرد. کل شادیهای ِ دنیا مقابل ِ
التماس ِ نگاه ِ سارای گلفروش هیچ مینمود. دسته گل را در بغلش جابجا کرد
و به ثانیهشمار ِ چراغ چشم دوخت تا دوباره قرمز شود. هوا تاریک شده بود و چراغهای
کنار خیابان سعی میکردند شهر را روشن کنند. سارا آخرین شاخههای ِ گلاش را محکم
بغل کرده بود و پیاده به سمت خانه میرفت. صدای ِ باز شدن در ِ خانه که آمد, مردی
از روی ایوان خانه داد زد:
- چقدر زود برگشتی. بازم نتونستی همش رو بفروشی؟ بیعرضه.
سارا گلها را کنار حوض گذاشت و پاهایاش را با کفش داخل حوض فرو کرد. امیدوار
بود خنکی ِ آب, پاهایش را آرام کند. به آسمان نگاه کرد و سعی کرد تمام ِ ستارههای
ِ آسمان را یک نفس بشمارد.
*
سارا رختخوابش را پهن کرد. چشمهایش را بسته بود اما صدای پدرش را میتوانست
بشنود که با مادرش جر و بحث میکرد.
- دختره بیعرضه از صبح نتونسته چهارتا شاخه گل بفروشه, بعد انتظار داره
بفرستماش مدرسه.
- سارا فقط هشت سالشه.
- خوب که چی؟ بفرستمش مدرسه که چی بشه؟ درس بخونه آخرش که چی؟ بیاد بشینه ور
دل ِ ننهش نونخور بشه؟
سارا چشمهایاش را محکم فشار داد تا صدای ِ
فریادها و فحشهای ِ پدرش را نشنود. سعی کرد به مدرسه فکر کند. تصویر ِ کیف
مدرسهی ِ دختر ِ ماشینسوار لحظهای از جلوی ِ چشمهایاش کنار نمیرفت. تصور ِ
نشستناش روی نیمکت چوبی مدرسه لبخند ِ خاموشی روی ِ لبهای ِ خشک ِ سارا آورد. عروسک
ِ پلاستیکی تکدستش را محکم زیر لحاف بغل کرد و زیر گوشهای ِ ماژیکیاش آرام
زمزمه کرد:
- سارا کوچولو خوب بخواب, فردا مامان تو رو میفرسته مدرسه.
اشکهایش را که آرام از گوشهی ِ چشمهایاش روی گونههایاش میریخت, با سر انگشتاناش
پاک کرد.
- سارا کوچولو گریه نکنه. مامان فردا اینقدر گل میفروشه که بفرستتش مدرسه.
*
- سارا, مادر, بیدار شو. پدرت بیدار شه ببینه هنوز نرفتی سر کار عصبانی میشه.
سارا, مادر.