ئه شما دیگه چرا زرد
شدین؟ رفته؟ خب درخت مومن، نباتاتی باش، پس اون شعور فیالذاته چی شد؟ ما آدمیم
نمیفهمیم، دل میبندیم، تو چرا نفهمیدی نباس عاشق پرنده مهاجر بشی؟ خودش که میگه
من پاییز بیاد میرم. گفت یا نگفت؟ حالا سر این شیلنگ رُ بگیر یهقلوپ آب برسون بهاون
ریشههای از دنیا بیخبرت. فکر کردی آب نخوری برمیگرده؟ نه درختِ من؛ اونکه رفته
دیگه هیچوخ نمیآد. حالا تو بمون و تابلویِ رنگینکمان زرد و سرخ و نارنجی و
سلطانپاییز. تا ببینیم زمستون کی میآد و کی میره و کی سبزی به ما و شما برمیگرده.
میدونم میدونم، بهار هم که بیاد، نه ما همون آدم سابق میشیم، نه شما همون درخت.
قرار نیست که «سبز» همهچیُ درست کنه که. ولش کن الان سیاسی میشه، همون انتظارِ
سبز رُ هم ازمون دریغ میکنن. بسه؟ ببندم آبُ ؟ داری آسمونُ ؟ نمنم دیگه بارون
هم از راه میرسه. بشین زیر بارون زار بزن. یعنی میخوام بگم پاییز فصل رفتنهاس.
برا من و شما همین بارون میمونه و دلتنگی و انتظار. قبول داری بارون هم دیگه
اون بارون سابق نیست؟ قبلنا میرفتی زیر بارون، خیسِ آبکشیده میشدی، میاومدی کز
میکردی گوشه بخاری، سینهپهلو میکردی و تموم میشد. بدبختیهات یادت میرفت.
الان طوری شده، میمیری ولی چیزی درست نمیشه. پاییزِ تقویم مالِ حالخوباشه؛
پاییزِ ما چندسالیه اومده و نمیره. چی میگفت؟ «بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت»؟
برفت آقا برفت. نبینم از جبرِ طبیعت و گردش ایام و فصول بگیا. اینا رُ درست کردن
که من و شما کمتر غم بگیریم؛ وگرنه شده اول مهر اومده باشه ولی کسی بهجبرِ پاییز
نرفته باشه. شده که میگم. خستهای سرتُ درد نیارم. تا شما سرگرم اون تابلویِ فسونگرِ
برگریزتون هستین، من یه سینی چای بریزم بیارم با هم چشم در چشم نوش کنیم. سلامتیِ
رفتن و رفتهها.
پن: این نوشته وامدار قسمت شانزدهم «رادیو چهرازی: یاد بعضی نفرات در گردش فصول» است.