«او میدانست که
کتک خورده است، اما هنوز تسلیم نشده بود. او میدید که در مقابل مردی با یک چماق
شانس مقاومت ندارد. او این درس را آموخته بود و تا آخر عمر خود آن را فراموش نمیکرد.
این نخستین آشنایی او با قانون چماق بود؛ و حالا زندگی چهرهای ترسناکتر داشت.»
«اما اصلن
بازی منصفانهای نبود. اگر یکبار زمین میخوردی، زندگیات بهپایان میرسید؛ پس
باید مواظب میبود که هرگز زمین نخورد.»
«زوزهاش درد
و رنج زندگی را با خود داشت. وقتی فریاد میکشید، فریادش سرشار از وحشت و رازی
ناشی از سرما و تاریکی بود.»
«و میدانست راه
میانهای وجود ندارد: یا باید برتر میبود و یا به برتری دیگران تن میداد؛ ترحم،
نشانهی ضعف بود.»
«او حالا مثل
یک گرگ میاندیشید و تمام تجربیات خود را در سختترین شرایط بهدست میآورد و همین
تجربیات او را بهتمامی موجودات درندهای که در آن دنیای وحش زندگی میکردند، شبیه
ساخته بود. او در آن واحد میدید، میاندیشید، و عمل میکرد. زندگی در درونش جریان
داشت و تمام رگوُپیاش را لبریز کرده بود.»
«حیوانات وحشی
میدانند چهطور انتظار بکشند. هیچوقت عجله نمیکنند. گاه ساعتها صبر میکنند و
انتظار میکشند تا فرصت مناسب را بیابند؛ و آنوقت بالاخره حمله میکنند.»
آوای وحش : جک
لندن