آمد روبرویم ایستاد چشمهایش را بست بعد پلکش را آرام باز کرد و به بالا نگاه کرد، سفیدی چشمهایش از سفیدی برفها یکدستتر و سبکتر بود. بعد سیاهی چشمهایش را دوخت به من. گفت دوستم داری هنوز؟ گفتم همیشه دوستت داشتهام.
گفت فقط و فقط من را دوست داری؟ گفتم فقط و فقط تو را دوست دارم.
گفت دروغ میگویی. گفتم راست میگویی.
آنوقت راهش را کشید و رفت. حالا من ایستادهام اینجا. منتظر دختری که درک کند یک عاشق دوست ندارد هرگز روی حرف معشوقش حرف بزند. این مسالهی خیلی مهمی است که دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند.
عاشقی که دوست دارد وقتی معشوقش میگوید دروغ میگویی, دروغ گفته باشد .
دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند - پوریا عالمی - انتشارات روزنه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر