یکی بود یکی نبود. یه پسته کوچولوی خوشگل بود که
با بابا و ماماناش زندگی میکرد. یه روز ماماناش صداش کرد و بهش گفت که برای
مادربزرگاش که توو جنگل زندگی میکرد غذا ببره. پسته گفت: "آخه من از تنهایی
جنگل رفتن میترسم." ماماناش گفت:
" تو دیگه بزرگ شدی، باید یاد بگیری از
زندگی نترسی."
پسته با سبد غذا راه افتاد و رفت و رفت و رفت.
به جنگل نرسیده بود که چند نفر جلوش رو گرفتن و خواستن سبد غذاش رو بگیرن. پسته
ترسیده بود و به آدم بدها نگاه میکرد! آدم بدها داشتن بهش نزدیک میشدن که یهو از
یه چیزی ترسیدن و فرار کردن. پسته نفهمید چی شد ولی یاد حرف ماماناش افتاد که بهش
میگفت آدم بدها نمیتونن پسته رو اذیت کنن، چون هیچوقت تنها نمیمونه.
پسته دوباره راه افتاد و به جنگل رسید. آروم
آروم راه میرفت و درختها رو نگاه میکرد. یهو از پشت درختها دو تا چشم ِ براق
دید. وایساد تا ببینه کیه که نگاهاش میکنه. چشمهای ِ براق کمکم بهش نزدیک شدن
و پسته یه گرگ خاکستری بزرگ دید. پسته گفت: "آقای گرگ تو هم میخوای سبد غذام
رو بگیری؟" گرگ خندید و گفت: "من
مثل اون آدم بدها نیستم. اونا هم تا من رو دیدن فرار کردن." پسته گفت:
"من میخوام برم خونه مادربزرگام تا براش غذا ببرم." گرگ گفت:
"بیا با هم بریم. من هم کمکات میکنم که راحت برسی."
گرگ و پسته با هم وسط جنگل راه میرفتن و صحبت
میکردن. یهو یه خرس گنده جلوشون رو گرفت. خرس گفت: "اینجا خونه منه. باید
غذاتون رو بدین به من." گرگ عصبانی شد و دندونهاش رو نشون خرس داد و گفت:
"پسته هیچوقت از حقاش نمیگذره." خرس گفت: "آخه من گرسنهمه."
پسته گفت: "نمیتونم غذای ِ مادربزرگام رو بهت بدم، ولی اگه گرسنهای با ما
بیا که خونه مادربزرگام با هم ناهار بخوریم."
پسته و گرگ و خرس گرسنه کنار هم راه میرفتن و
خوشحال بودن که رسیدن به یه رودخونه بزرگ. پل روی رودخونه شکسته شده بود. پسته
ناراحت شد و میخواست گریه کنه. خرس بهش گفت: "پسته کوچولو غصه نخور، کمکت
میکنم از روی رودخونه رد بشی." بعد خرس یه تنه درخت بزرگ رو برداشت و انداخت
روی ِ رودخونه. بعدش پسته روی شونههاش گذاشت و از روی ِ پل رد شدن. بعد ِ
رودخونه، خونه مادربزرگ رو از دور دیدن. از خوشحالی شروع کردن به دویدن. همینکه
رسیدن در ِ خونه، مادربزرگ اومد استقبالشون. پسته گفت: "مادربزرگ نترسیا!
اینا دوستهای ِ منان. بهم کمک کردن تا برسم اینجا." و بعد گرگ مهربون و
خرس گرسنه رو به مادربزرگ معرفی کرد. مادربزرگ هم برای پسته و دوستهای جدیدش یه
شام خوشمزه درست کرد و با هم خوردن.
بعد از اون ماجرا، پسته یاد گرفت که با همه
مهربون باشه و به همه کمک کنه.
از اون روز سالهای زیادی میگذره و هنوز آقا
گرگه و پسته بهترین دوستهای ِ هم هستن.
- خوب بخوابی :*
پن1: این داستان کوچولو، تقدیم به پسته کوچولو [+]با عشق؛ از طرف عمو (با حفظ سمت دایی و بالعکس!) گرگه.
عالی .از طرف عمه.،نه!!خاله پسته کوچولوی خندون:)
پاسخ دادنحذف