
خم شده بود و لابهلای بوتهها دنبال تهسیگار نیمسوخته
میگشت. هرکسی بار اول میدیدش گمان میکرد مرده است. سرش لای بوتهها بود و تکان
نمیخورد. بعد تکان شدیدی به خودش داد و با صورت روی سنگفرشهای ِ پیادهرو
افتاد. به زور خودش را روی پیادهرو کشید تا به دیوار تکیه دهد. پالتوی ِ خاکستریاش
ردی از کثافت روی زمین بهجا گذاشته بود. خودم را بهش رساندم، دستام را به سمتاش
دراز کردم تا کمکی کرده باشم. انگار بودنام برایاش معنایی نداشت. حتی سر بلند
نکرد. ریشهای بلند و نامرتبی داشت. موهای بههم ریختهاش جلوی چشماناش را گرفته
بودند. نمیدانم چطور با این چشمها میتوانست تهسیگار را از بین بوتهها تشخیص
دهد. هرچند که دنیایاش هم چیزِ تماشایی نداشت. همینقدر که از پشتِ میلههای
حصارِ موهایاش میدید، کافیاش بود.
سنگین نفس میکشید، و با هر دم و بازدم آب از گوشه لباش جاری میشد. گونههایش از
سرما کبود شده بودند. گاهی انگار هوش از
سرش میپرید، چشمهایاش را میبست و تا جایی که کمرش اجازه میداد خم میشد، و بعد
یکهو رعشهای بر جاناش میافتاد و برمیگشت
به تکیهگاهاش. نزدیکتر که میشدی بویِ پوسیدگیاش را حس میکردی. تنها تعریف ِ
مصطلح «مرگ» باعث میشد که مُرده به حساب نیاید. کنارش نشستم، پاکت سیگارم را
درآوردم و گرفتم سمتاش. زیرچشمی نگاهی کرد، به تهسیگارش اشاره کرد و سری تکان
داد. فکر کنم حرکاتش نوعی «نه، ممنون، خودم دارم» به زبانِ خاص خودش بود. سیگاری
برای خودم گیراندم و مسیر نگاهاش را دنبال کردم که شاید چیزی از رازهای ِ دنیایش
را کشف کنم. پیرزنی
از جلویمان رد شد، گوشه چادرش را بلند کرد و نوکپا رد شد، شاید برای اینکه نجس
نشود. برای ِ آنها که گمان ِ زنده بودن دارند، نه تنها مردهگان، که مسافران مسیر
مرگ هم نجساند. سیگارم را به ته نرسیده با ضربهای پرت کردم لای بوتهها و بلند
شدم. چند قدم بیشتر نرفته بودم که برگشتم و باز نگاهاش کردم. هنوز برایش وجود
نداشتم. بود و نبودم را اهمیت نمیداد. دنیای ِ جالبی باید باشد، که آمدن و رفتن
آدمها تغییری در زندگیات ایجاد نکند.
پن: این داستان در تاریخ 21 خرداد 93 در روزنامه روزان منتشر شده است.


