اگر برگردی هم
چطور بازخواهیام
شناخت؟
حالا من
تصویرِ مبهمیام
در نگاهِ آینه
که خودش را
سپرده است به
سکون و سیگار.
رودِ خستهای
ام
که به مرداب
نشسته است.
آفتابِ پنجرهام
را دود گرفته
و زندگیام،
ماسیده بر
دیوار.
حالا صدای مرگ
را میشنوم
که در سرم
مدام میپیچد،
و تیغ برمیدارم
تا روزهای بیتو
را
روی رگهام
چوبخط بکشم.
• رحمان نقیزاده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر