سگها چنان خوب نگهبانی میکردند که گرگ پوست و استخوان شده بود. این گرگ، سگ گلهای را دید، قوی و زیبا و چاق و خوش آب و رنگ که بر اثر اشتباه، راه خود را گم کرده بود. آقاگرگه بهراحتی میتوانست به او حمله کند و تکهتکهاش کند. اما باید میجنگید و سگ گله در حدی بود که شجاعانه از خود دفاع کند. از اینرو گرگ، با تواضع به او نزدیک میشود، سر صحبت را میگشاید و مجیز چاقی و زیبایی او را میگوید. سگ به او پاسخ داد: «دست خودتان است آقای خوشگل، که شما هم مثل من چاق شوید. بهتر است اول جنگل را ترک کنید. امثال شما در آنجا بدبختاند. بیچارههای تنبل، فقیر و بیچیز که سرنوشتشان مردن از گرسنگی است.چونکه چه بگویم، نه تامینی دارند و نه غذای مجانی مطبوعی. برای همهچیز باید بجنگند. دنبال من بیایید، سرنوشت بهتری خواهید داشت.»
گرگ گفت: من باید چهکار کنم؟
سگ گفت: تقریبا هیچ؛ کسانی را که چوبدستی دارند و گداها را برانید. تملق اهل خانه را بگویید و دل ارباب را بهدست بیاورید. در نتیجه، عایدی شما به انواع مختلف اضافه خواهد شد: استخوان جوجه، استخوان کبوتر، و نوازشهای گوناگون به جای خود.
گرگ خواب چنان زندگی خوشی را میبیند که از تصور آن گریهاش میگیرد. در بین راه، گردن سگ را دید که مو ندارد. از او میپرسد: «این چیست؟»
- هیچ.
- هیچ چی؟
- چیز مهمی نیست.
- ولی بالاخره؟
- قلادهای هست که به گردنم میبندند. اینکه شما میبینید شاید جای آن است.
گرگ گفت: میبندند؟ پس شما هرجا که دلتان بخواهد نمیروید؟
- همیشه نه! اما چه اهمیتی دارد؟
- چنان اهمیتی دارد که من از انواع غذاهای شما هیچکدام را نمیخواهم، و به این قیمت اگر گنج به من بدهند نمیخوام.
آقاگرگه این را گفت. پا به فرار گذاشت و هنوز هم میدود.
[حکایات لافونتن Fables de La Fontaine]
بهنقل از مکتبهای ادبی ج 1 - رضا سیدحسینی - انتشارات نگاه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر