روی ِ پل ایستاده بودی و با مادرت درد ُ دل میکردی.
حرفهایات را برای ِ آیدین از راه ِ دور میگفتی و ما گریه میکردیم. روی ِ پل
ایستاده بودی. نه راه پس داشتی و نه راه ِ پیش. دلات آشوب بود سارای. بازگردی؟
اگر قدمی پس میگذاشتی، خانوادهات را از دست میدادی. پیش اگر میرفتی، پس آیدین
چه میشد. آن همه عشق و وفاداری به خان چوبانات چه میشد. روی ِ پل ایستاده بودی
و با آسمان ِ غمگین ِ مغان درد ُ دل میکردی. آسمان آنقدر ماهاش را دوست میداشت
که راز ِ دلات را، حرفهای ناگفتهات
را، جز با آیدین درمیان نگذارد. نمیدانی چه بر سر ِ مایی میآمد که نشسته بودیم و
دردهایات را نظاره میکردیم. چقدر خدا خدا میکردیم که آیدین از راه برسد، که
خان ِ روستا پشیمان شود. که نشد. نه آیدین از آن همه فاصله برگشت و نه دل ِ چرکین
ِ خان نرم شد. خیلیها به از دور دیدنات هم راضی شده بودند، ولیکن
"خان" به تصاحب ِ جسمات تصمیم داشت. ما که میدانستیم، سارای ِ ما،
دختری که نجابت و وفاداری را از ایل ِ تورک ِ خویش آموخته، تن به ذلت ِ زندگی با
تسلیم ِ تن نخواهد داد، اما...
تو روی ِ پل ایستاده بودی. "ای کاش"
های ِ دلات را ما میشنیدیم. که ای کاش راه ِ بازگشت داشتی. ولی آنجا، روی ِ پل،
بازگشتات دستور ِ قتلعام ایلات بود و رفتنات تسلیم ِ تن. میدانی سارای، ما
ایستاده بودیم، دلشوره با اشکهایمان درگیر بود. ایستاده بودیم و منتظر، که چه
خواهی کرد. میدانی، ما تو را خوب نشناخته بودیم که شاید ته ِ دلمان انتظار
داشتیم برای ِ نجات خانوادهات راه ِ خانه خان را پیش بگیری. ما را ببخش که نجابت
و آزادگی دختری از تبارمان را چنان زیر سوال برده بودیم. ما منتظر بودیم. چه میخواستی
بکنی. از دل ِ آشوب ِ آیدین هم خبر نداشتیم. شاید آنسوتر استکان ِ چای از دستاناش
افتاد. شاید آنی دست ُ دلش لرزید.
*
آیدین میشنوی؟ منم، سارای ِ تو، اینجا روی ِ
پل ایستادهام. پس کجایی؟ بروم؟ برگردم؟ آیدین گوش کن. میخواهم جایی بروم که راه
ِ بازگشت ندارد. تنها میتوانم بنشینم منتظر، که روزی تو به دیدنام بیایی. آیدین
مرا ببخش.
*
ما را ببخش سارای. ببخش ما را که، آنقدر پست
شدیم، که انتظار داشتیم جسمات را به دستهای ِ هرزه مردی ببخشی که از تو جز
زیبایی ظاهرت هیچ نمیدید. آنقدر بیرحم بودیم که به انتظار ِ تسلیمات نشسته
بودیم. که آنقدر تو را نمیشناختیم که
بفهمیم، مرگ را به چنان زندگی خفتباری ترجیح خواهی داد. نشسته بودیم و نگاه میکردیم.
راهها را در ذهنمان مجسم میکردیم. میگفتیم حال سارای چه خواهد کرد؟ برای ِ ما
که روحمان به زندگی ِ دنیا آلوده شده، دو راه بیشتر نمانده بود. یا برمیگشتی و
مرگ ِ عزیزانات را نظاره مینشستی یا میرفتی و تسلیم ِ هوس ِ زندگی میشدی. ولی
آنجا، روی ِ پل، تو بودی. تو بایست تصمیم میگرفتی، و چه تصمیمی گرفتی سارای. ما
را ببخش سارای. این اشکهای ِ مردانه ما را توبهی ِ تهمتهای ِ نهانمان بر تو،
از ما قبول کن. تو رفتی و ما فقط نشستیم و گریه کردیم.
*
سارای میشنوی؟ منم خان چوبان، آیدین ِ تو
سارای. دیر برگشتم، نه؟ آن لحظه در دلات چه میگذشت؟ الان چگونه باشم، که آن لحظه
که باید میبودم نبودم. چهگونه زندگی بعد از تو را تحمل کنم. بگذار این رود،
پذیرای ِ تن ِ من هم باشد. مرگ در آغوش ِ تو را به زندگی ِ بیتو ترجیح میدهم
سارای. میشنوی؟ منم آیدین.
*
پایان ِ این قصه را تو نوشتی سارای. پایانی که
جز تو هیچکس را یارای ِ تحملاش نبود. تو رفتی. خودت را به آغوش ِ امن ِ رود
سپردی تا ببردت جایی، که نگاه ِ هرزهی ِ کسی، دستهای ِ ناپاک ِ نامردی به شرفات
نرسد. تو پایان ِ قصه را با مرگات نوشتی. میان ِ افسانههای دروغین ِ عشقهای ِ
دنیا، داستان ِ عشق سارای به آیدین را افسانه کردی. چنان این حقیقت را افسانهوار ساختی،
که گویی داستانسرایی عاشق، غروب ِ غمگین ِ روزی تلخ، آن را نوشته باشد، ولی تو
حقیقت بودی. تو آن روز روی ِ پل ایستاده بودی. تو آن روز خودت را به رود سپردی. تو
رفتی. ولی سالهاست که دختران ِ سرزمینام، درس ِ نجابت و آزادهگی را از تو میآموزند.
سالهاست که مادران ِ این دشت، برای ِ فرزندانشان از دختری میگویند که آن روز
روی ِ پل تصمیم گرفت بمیرد اما درس ِ وفا به ما بیآموزد. میراث ِ تو را، سینه به
سینه، این قوم حفظ میکنند، تا آیندگان بدانند که دختری از تبار ِ آذربایجان، هیچگاه
زندگی ذلتبار را به شرافتاش ترجیح نمیدهد. تو نمُردی سارای. امروز همه دختران
ِ این خاک، "سارای" هستند. خیالت راحت ماه ِ شب ِ چهاردهِ آذربایجان، امروز از هر قطره اشکی که تو آن روز
روی ِ پل ریختی، هزار سارای ِ دیگر متولد شده است، که شرفشان را به هیچ نگاه ِ
ناپاکی نمیسپارند. قول میدهیم سارای، قول میدهیم که میراث ِ گرانبهایت را برای
ِ فرزندانمان به یادگار بگذاریم. راهی که تو آغاز کردی را ما ادامه خواهیم داد.
به زلالی ِ اشکهای ِ عاشقانهات قسم سارای، که فراموش نخواهی شد.
*
من برگشتم سارای. نشستهام بر ساحل ِ رودی که تو
را از من گرفت. بگذار "آرپا چایی" تا ابد از اشکهای ِ من و تو روان
باشد. دلتنگی ِ نبودنات را با همین رود قسمت میکنم. هیچکس و هیچچیز جز همین
آب ِ روان، حال ِ آن روز تو و امروز ِ مرا درک نخواهد کرد. کاش آن روز ِ رفتن،
بیشتر نگاهات میکردم. میدانی سارای، دیگر طاقت ِ دوریات را ندارم. بگذار
همین رود که تو را بُرد، مرا نیز به تو برساند. امیدوارم سارای، امیدوارم.
*
اشک روی ِ گونههایمان میسُرد و همنوا با
عاشیق تکرار میکنیم؛
"آپاردی سئللر سارانی..."
پن: این نوشته برای ِ نشریه "بولوت" تشکل استاد شهریار ِ دانشگاه علوم پزشکی همدان نوشته شده است.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر