
نمیدانم چه اتفاقی افتاد که تصمیم گرفتم گذشتهام را به حراج بگذارم. ولی هر
چه که بود آن روز وسط ِ اتاق ایستاده بودم و نگاه ِ حریص مرد سمساری را دنبال میکردم،
که با چشمهایاش روی ِ گذشته و تمام ِ خاطراتام قیمت میگذاشت. هر کس در زندگی
به نقطهای میرسد که چارهای جز جا گذاشتن گذشته و فرار ندارد، و آن روز من در آن
نقطه بودم. دلام میخواست از آقای ِ خریدار ِ گذشته بپرسم که آیا میتواند خاطرات
ِ ذهنام را هم بخرد؟ حتی حاضر بودم همه خاطراتام را یکجا بدهم و دیگر سراغاش
را هم نگیرم. مرد سمساری همچنان خانهام را زیر و رو میکرد و چیزهایی روی کاغذ
مینوشت. خندهها و نگاهاش حرصام را درمیآورد. میخواستم با شمعدانی نقرهی ِ
روی ِ تاقچه آنقدر بزنمش تا دیگر نتواند به بیچارهگی کسی بخندد، ولی او تنها کسی
بود که حاضر شده بود آت و آشغالهای ِ گذشتهام، که اسم ِ «یادگاری» روی
ِ آنها گذاشته بودم را بخرد. خودم حتی دلام نمیآمد دورشان بریزم. چقدر با خودم
کلنجار رفته بودم تا راضی شوم که حداقل بفروشمشان.
دست روی ِ هر چیزی که میگذاشت، قسمتی از حافظهام تیر میکشید. چشمهایام
را بسته بودم تا نگاهام به هیچ چیز نیفتد. هر نگاه پلی بود که میتوانست مرا به سالها
قبل پرتاب کند.
شالگردن صورتی و سفید را از روی آویز برداشت و توی ِ کیسهاش چپاند. شالگردن
داخل ِ کیسه بود و من رفته بودم به آن روز ِ برفی که با عجله آمد و کنار ِ بخاری
نشست تا گرم شود و یادش رفت شادلگردناش را با خود ببرد.
هر چیزی که داخل کیسه میرفت، گویی تکهای از وجود ِ مرا نیز همراه میبرد.
بیحرکت ایستاده بودم و خالی شدن ِ اتاق ِ گذشتههایام را نگاه میکردم. رفته
رفته خانهام داشت خالی میشد.
مطمئن بودم تصمیم ِ اشتباهی گرفتهام، چرا که نه تنها چیزی از خاطراتام کم
نمیشد، بلکه هر وسیله جرقهای بود که قسمتی از روزهای ِ گذشتهام را روشن میکرد.
مرد سمساری دستاش را بلند کرد تا تکه کاغذی را از روی ِ دیوار بکـَند. کاغذ ِ
مچاله شده که به دیوار چسبانده بودم، شعری بود که هزار بار از آن متنفر و باز هم
عاشقاش شده بودم. هر بار مچالهاش میکردم و گوشهای میانداختم، ولی بعد باز هم
برمیداشتماش. آخر سر تصمیم گرفتم روی ِ دیوار بچسبانم که جلوی ِ دستم نباشد.
خودم را به دیوار رساندم و سرم را بالا گرفتم تا بار ِ دیگر بخوانماش.
« دلم که از نبودنات
میگیرد
مینشینم و شعر مینویسم،
لابهلای ِ واژهها
عاشقانه نگاهام میکنی،
زیباترین لبخندها را میزنی،
مدام میگویی
دوستم داری.
وقتی شعر مینویسم،
خوشبختترین مرد ِ
زمینم،
که تو را دارم. »
خریدار ِ گذشتهها پرسید که چرا نمیتوانم از یک تکه کاغذ مچاله شده بگذرم.
ثانیهای به روزهای ِ گذشتهام فکر کردم و گفتم:
«کسی این شعر را دوست داشت، که من هنوز هم دوستاش دارم.»
پن: منتشر شده در روزنامه روزان مورخ 25 اردیبهشت 1393
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر