
- مطمئنه؟
- آره، مطمئنه.
*
تمام راه را پشت به پشت
سیگار روشن میکرد. گاهی میکشید، و گاهی از سوزش انگشتاناش میفهمید که تمام شده
است. مسیرش، خیابان شلوغی بود. آدمها تنه میزدند که زودتر برسند. گاهی حواساش
را جمع میکرد که جا خالی بدهد، ولی باز هم تنه میخورد. حتی یکبار پایاش گرفت
به پای مردی که گویا خیلی عجله داشت و با صورت نقش زمین شد. هیچکس توجهی نکرد.
همه سعی میکردند با تغییر مسیر، از مانع ِ زمینخورده سریعتر عبور کنند و زودتر
برسند به آنجا که انگار مرگ و زندگیشان به آن وابسته است. ناله خفیفی کرد و به
زحمت بلند شد. پاهایاش نای بلند شدن نداشتند. شلوارش را تکاند و دوباره راه
افتاد. سنگینی ته ِ جیباش را حس میکرد.سعی کرد با کف دستاش از حضور اسکناسها
مطمئن شود. یکتنه رو در روی ِ ارتشی در پیادهرو ایستاده بود. انگار که امروز،
مقصد تمام ِ مردم، آنسوی شهر باشد. به زحمت از میانشان رد میشد. گاهی فحشاش میدادند.
بعضیها با تحقیر و یا شاید دلسوزی نگاهاش میکردند. دلاش میخواست بایستد و
داد بزند: من هم عجله دارم، ولی شانههایام دیگر قوت سابق را ندارند که پابهپای
ِ شما بکوبم و رد بشوم. مقصد من هم مرگ و زندگیست، فقط با مقصدِ شما هممسیر
نیست، همین.
برای خودش؛ او مردی بود
که باید میرسید، ولی برای مردم دیوانهای بود که سیگار میکشید و نمیتوانست راه
برود. سرش را بالا آورد و نگاه کرد. "چقدر مونده تا برسم؟" با خودش صحبت میکرد.
چند بار دیگر تکرار کرد: "چقدر مونده تا برسم؟". "چقدر مونده تا
برسم؟".
*
راهروی بیمارستان را میدوید.
دیوانهطور اتاقها را نگاه میکرد. بیمارستان دست کمی از خیابان نداشت. شلوغ بود.
صدای آه بیماران و ناله آدمهای منتظر پشت در اتاقها طعنه میزدند به دخترک روی
دیوار، که با لبخند کودکانهای اصرار داشت که بیمارستان باید ساکت باشد. در را باز
کرد و خودش را پرت کرد داخل اتاق. خالی بود. خانم میانسالی داشت تختهای خالی را
مرتب میکرد. نفساش بالا نمیآمد. بریده بریده گفت: همسرم، همسرم، اینجا بود.
خانم میانسال شانهای بالا انداخت و با دستاش اشارهای کرد که یعنی من خبر ندارم.
*
به نردههایِ پل عابر
تکیه داده بود. سیگار میکشید و زیر لب حرف میزد: مُرد؟ به همین راحتی. ولی من که
پول آوردم. گفتن پول بیاری عملاش میکنیم، منم که پول آوردم. پس چی شد؟ مُرد؟
چشمهایاش را بسته بود
و به ساعتی پیش فکر میکرد.
- مطمئنه؟
- آره مطمئنه. خیالات
راحت. جاش اونجا امنه. اینجوری برای خودش هم بهتره. مثل بچه آدم بزرگ میشه. باور
کن. تو که نمیخوای فردا یه بدبختی بشه مثل خودت.
و باز با خودش تکرار
کرد: نمیخواستم یه بدبختی بشه مثل ِ خودم، نمیخواستم یه بدبختی بشه مثل ِ خودم. صدایی
از پشت سرش شنید: داداش چیزی شده؟ خوبی؟ به سمت صدا برگشت.
- نمیخواستم یه بدبختی
بشه مثل ِ خودم.
- چی؟ چیزی زدی؟!
- مُرد. اونم مُرد. منم
مُردم.
دست کرد توی جیباش و
بعد، مشتمشت اسکناس بود که از بالای پل پرت میکرد پایین.
- چیکار میکنی؟
دیوونه شدی؟
- دیگه نیازی بهشون
ندارم. دیر رسیدم. دیگه اصلا نیازی به خودم هم ندارم.
و بعد مثل اسکناسهایی
که دیگر نیازی بهشان نبود، خودش هم پرت شد.
*
برای خودش؛ او مردی بود
که دیر رسید، ولی برای مردم، داستانی بود که آنشب با آب ُ تاب در خانههاشان
تعریف میشد.
پن: منتشر شده در روزنامه روزان؛ مورخ هفتم خرداد ماه هزار ُ سیصد ُ نود ُ سه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر