
چادرش را پیچیده بود دور کمرش. زن جوانی بود. سی سالش به زور میشد. قامت
کشیدهای داشت ولی موقع راه رفتن کمی لنگ میزد. خیابان را گرفته بود و آرامآرام
میرفت. هر از گاهی برمیگشت و آسمان را نگاه میکرد. صاف بود. آفتاب کم رمقی میتابید.
هر بار که سرش را دوباره پایین میانداخت زیر لب چیزهایی هم میگفت. دعا میکرد.
دو سه قدم بعد باز میایستاد و آسمان را نگاه میکرد. سر خیابان که رسید ساعتش را
نگاه کرد. سرش را از روی تاسف تکانی داد و باز ساعتش را نگاه کرد. اینبار دستش را
بالاتر آورد و چشمهایش را ریز کرد. انگار بخواهد مطمئن شود. نگاهی به انتهای
خیابان کرد. نسبتا شلوغ بود. راهش را کج کرد و از کوچه پس کوچهها رفت. باز آسمان
را نگاه کرد. آفتاب رفته رفته بیجانتر میشد. زیر لب گفت:
«لعنت! این موقع روز باید آفتاب بسوزونه. لعنت به آفتاب زمستون».
سر یک کوچه ایستاد. کاغذ مچاله شده کف دستش را باز کرد. «پلاک 28 واحد 3». زیر
لب هی تکرار میکرد پلاک 28 واحد 3 و پلاکها را نگاه میکرد.
«پلاک 28. همینجاست».
هنوز حرفش تمام نشده بود که دو سه نفر از انتهای کوچه پیچیدند داخل. هول کرد.
راه افتاد. وانمود میکرد پلاکها را نگاه میکند.
«خانوم دنبال جایی میگردین؟»
«نه، نه. ممنون. خودم پیداش میکنم».
منتظر جواب نماند و با عجله از آنها رد شد. کوچه را پیچید ولی چند قدم بیشتر
نرفته بود که برگشت. با احتیاط داخل کوچه را نگاه کرد. کسی نبود. دوان دوان در
حالیکه لنگ میزد خودش را به پلاک 28 رساند. انگشتش روی زنگ واحد 3 گذاشت. یک
لحظه دودل ماند. دستش را کشید و برگشت. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که باز
برگشت. چشمهایش را بست و با تمام وجود زنگ واحد 3 را فشار داد. صدای مردی از آنور
آیفون بلند شد. با صدای زمخت و عصبانی گفت:
«چیه؟ مگه سر آوردی. آرومتر».
«منم. یعنی من رو خانم جان معرفی کردن برسم خدمتتون».
«آها. آروم بیا بالا. همسایهها شاید خواب باشن. واحد3. در رو باز گذاشتم».
پلهها را نوکپا بالا رفت. در را هل داد و رفت داخل. میخواست در را ببندد که
گوشه چادرش لای در ماند. باز کرد، چادرش را کشید و در را آرام بست.
◘
حوالی ظهر بود. در آپارتمان پلاک 28 را آرام بست و داخل کوچه شد. تا سر کوچه
را با عجله رفت. کمی ایستاد تا نفسش جا بیاید. به خودش که آمد آسمان را نگاه کرد.
آفتاب کمی جان گرفته بود. لبخندی غمگینی گوشه لبش نشست.
«خدا رو شکر که امروز بارون و برف نبارید».
ساعتش را نگاه کرد. انگار که دیرش شده باشد، گامهایش را تا جایی که میتوانست
سریعتر برداشت. نسبت به صبح خستهتر بود. حتی بیشتر میلنگید.
◘
داخل مغازه کفشفروشی شد.
«آقا لطفا یه کفش دخترونه لطف کنین».
«چه سایزی باشه خانوم؟».
«هفت سالشه. روبان صورتی هم داشته باشه».
جعبه کفش را زیر چادرش زد. حسی شبیه خوشحالی داشت. آفتابِ زمستان همچنان میتابید.
باید عجله میکرد. چیزی نمانده بود ساعت
دو شود.
پن: منتشر شده در روزنامه روزان، دوم ِ تیرماه ِ هزار ُ سیصد ُ نود ُ سه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر