سالها بعد، شاید، داستان کوتاهی نوشتم با عنوان «1994» که در آن «وینستون اسمیت» گوشه دنجی از کافه «درخت بلوط» نشسته، گیلاس جیناَش را مزهمزه میکند و بهدور از نگاه «تلهاسکرین» در دفترش یادداشت میکند:
«هنوز حزب سوسیانگل بر اقیانوسیه حاکم است. اشتباه میکردم؛ هیچ امیدی بهرنجبران هم نیست. حزب تا ابد پابرجا خواهد ماند. عشق و آزادی هم که با زبان عتیق نابود شدند. جولیا، آه جولیا، کاش لااقل تو کنارم بودی».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر