پرسید: با اینهمه
بیاعتمادی و تنفر از آدما چهطوری کنار میآی؟ زندگیت جهنم نمیشه؟
گفتم: تنفر؟
من از کسی متنفر نیستم؛ فقط یاد گرفتهم آدمها رو دوست داشته باشم، ولی بهشون
اعتماد نکنم.
- چرا خب؟
- اینکه
اعتماد نکنی، بهتر از اینه که اعتماد کنی و بشکنی.
- یعنی تو
الان هم دوستم داری و هم بهم اعتماد نداری؟!
- نه دوستت
دارم، نه بهت اعتماد!
- پس چرا
نشستی سر میز من؟
- تنها بودی.
تنها بودم؛ نشستم.
- باز لااقل
خوبه که صداقت داری! ولی رو اعتمادت هم کار کن؛ با اینهمه بدبینی دیوونه میشی،
زود میمیری. من باید برم.
و رفت. البته
نمیدانست، خیلیوقت است که من مُردهام و خودش دیوانه شده، که دارد با صندلی خالی
حرف میزند.