سیگار میکشد
وَ چشمهایش را، محکمتر میبندد
که دنیا را
مانند دیگران ببیند.
قلبش را
آویخته بر پاندول ساعتدیواری
که در آمد وُ رفت ِ ثانیهها
فراموش نکند
که دیگر عاشق نخواهد شد.
سیگار میکشد و گامهاش را
چنان با عجله بر زمین میکوبد
که مبادا
عطری
خاطرهای
تصویری
جایی بر حافظهاَش چنگ بزند.
این،
سرنوشت شاعریست
که از شعر توبه کرده باشد؛
وَ آخرین کلمه را انتظار بکشد.
• رحمان نقیزاده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر