یادداشتهای رحمان نقیزاده در زمینه شعر و داستان و کتاب و ادبیات. معرفی بهترین کتابهای جهان؛ بهترین رمانها و کتابهای ادبی دنیا. بهترین جملات و نقلقولها از بزرگترین نویسندگان ایران و جهان
ژرژ ساند جملهای دارد که باید آنرا «دستور رومانتیسم» شمرد. آن جمله چنین است: «ما نسل بدبختی هستیم. از اینرو بهشدت مجبوریم که با دروغهای هنر، خودمان را از واقعیتهای زندگی دور نگاهداریم.»
نقل از «مکتبهای ادبی» رضا سید حسینی - جلد اول - انتشارات نگاه
هر روز همه امّیدهام را آغوش میگرفتم و راه میافتادم میان کوچهها و خیابانها. تا که یکروز تو - بیهوا - تنهام زدی و من دستهام شل شد و امّیدهام ریخت توی جوی آب؛ وَ آب بردشان. و بعد فقط تو بودی. فقط تو مانده بودی. تو را آغوش گرفتم.
میپرسد: «چه مرگت است؟» میگویم: «نمیدانم؛ انگار درگیر شبهجزیره تنهایی شدهام.» میپرسد: «دردهایت هم به آدم نکشیده است!» و میخندد. خندههایش را دوست دارم. خندههایش به نسیم گاهگاه تابستان میماند؛ کافی نیست، اما نمیشود لذتش را انکار کرد. میگوید: «نگفتی که؛ چه مرگت است تو؟ این شبهجزیره تنهایی که میگویی یعنی چی؟» منتظر میمانم بخندد؛ نمیخندد. عرق مینشیند بر پیشانیام. چهطور باید برایش از شبهجزیره تنهایی بگویم؟ فکر میکنم: در این شبهجزیره، سه راه به آینده داری وُ تنهایی، و تنها یکراه میماند که آنهم «گذشته» است. آینده را که نگاه میکنی - تا چشم کار میکند - تنهایی است. چارهای هم نیست؛ مگر میشود به گذشته برگشت؟ نه. میماند همان سه راه ِ پیشرو، که هرچه هم که بدوی، جز به «تنهایی» نخواهی رسید. میگویم: «خودت را تصور کن؛ گمشده، میان برهوتی بیانتها، که همهسو جز سراب هیچچیز نمیبینی.» چین میاندازد به پیشانی وُ دستهایش را به «خب که چه؟» تکان میدهد. میگویم: «این زندگی من است؛ همین برهوت.» میگوید: «سر کارم گذاشتهای؟! این حرفها به تو نمیآید.» و میخندد. خندههاش را دوست ندارم؛ سراب است وُ عطش تابستان را سختتر میکند. میگویم: «بگذریم. برای تو هم چای بریزم؟»
درگیر احساسِ آنروز سهراب شدم، آنجا که مینوشت: «بر لب مردابی، پارهْ لبخند تو بر روی لجن دیدم؛ رفتم به نماز.» چه میخواست بگوید؟ کدام تصویر را واژگونه کرده تا به این شعر رسیدهاست؟
یکی از زیباترین تعابیری که در وصف انسان شنیدهام، تعریفیست که سهراب سپهری در مجموعه «ما هیچ، ما نگاه» آورده است؛ که میگوید: «آدمیزاد... این حجم ِ غمناک...»
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند.