هر روز همه امّیدهام را آغوش میگرفتم و راه میافتادم میان کوچهها و خیابانها. تا که یکروز تو - بیهوا - تنهام زدی و من دستهام شل شد و امّیدهام ریخت توی جوی آب؛ وَ آب بردشان. و بعد فقط تو بودی. فقط تو مانده بودی. تو را آغوش گرفتم.
رحمان نقیزاده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر