میپرسد: «چه مرگت است؟» میگویم: «نمیدانم؛ انگار درگیر شبهجزیره تنهایی شدهام.» میپرسد: «دردهایت هم به آدم نکشیده است!» و میخندد. خندههایش را دوست دارم. خندههایش به نسیم گاهگاه تابستان میماند؛ کافی نیست، اما نمیشود لذتش را انکار کرد. میگوید: «نگفتی که؛ چه مرگت است تو؟ این شبهجزیره تنهایی که میگویی یعنی چی؟» منتظر میمانم بخندد؛ نمیخندد. عرق مینشیند بر پیشانیام. چهطور باید برایش از شبهجزیره تنهایی بگویم؟ فکر میکنم: در این شبهجزیره، سه راه به آینده داری وُ تنهایی، و تنها یکراه میماند که آنهم «گذشته» است. آینده را که نگاه میکنی - تا چشم کار میکند - تنهایی است. چارهای هم نیست؛ مگر میشود به گذشته برگشت؟ نه. میماند همان سه راه ِ پیشرو، که هرچه هم که بدوی، جز به «تنهایی» نخواهی رسید. میگویم: «خودت را تصور کن؛ گمشده، میان برهوتی بیانتها، که همهسو جز سراب هیچچیز نمیبینی.» چین میاندازد به پیشانی وُ دستهایش را به «خب که چه؟» تکان میدهد. میگویم: «این زندگی من است؛ همین برهوت.» میگوید: «سر کارم گذاشتهای؟! این حرفها به تو نمیآید.» و میخندد. خندههاش را دوست ندارم؛ سراب است وُ عطش تابستان را سختتر میکند. میگویم: «بگذریم. برای تو هم چای بریزم؟»
رحمان نقیزاده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر