شبها به خانه برمیگردیم؛ با کلید. بازمیگردیم به چهاردیواریهایی که وانمود میکنند خانهاند. چهاردیواریهای غمگینی که پشت پنجرههاشان هیچکس چشمانتظار هیچکس نیست. شبها به خانه برمیگردیم، کلید را میچرخانیم و میان آن حجمِ ساکنِ تاریکی کورمالکورمال دنبال کلید برق میگردیم. شبها به خانه برمیگردیم و چراغها را خودمان روشن میکنیم. ما از اهالی کوچههای بنبستیم، ساکنین اندوهناکترین خانهها؛ ما میهمانان شبانۀ چهاردیواریهایی هستیم که از هیاهوی زندگی به آنها پناه میبریم. شبها که به خانه میرسیم، خستگیهامان را میآویزیم پشت در، که مبادا صبح یادمان برود دوباره باید تن کنیمشان. شبها که به خانه میرسیم، مینشینیم و خیره در چشمهای دیوار، سکوت میکنیم تا یکشب دیگر از آنچه به نام «زندگی» گریبانگیرمان شدهاست بگذرد.
صبح که میشود کلید برمیداریم و به خیابانهایی بازمیگردیم که هیچکس ما را به نام نمیشناسد و از چهرهمان تنها خاطره محوی در خاطر دیوارها میماند.
ما شهروندان بزرگترین شهر دلگیر جهانیم؛ عضوی کوچک از اجتماع بزرگی بهنام تنهایی.
• رحمان نقیزاده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر