نمایش «دختری که عاشق گرگ شد» از علیرضا میراسداله را که ببینی میفهمی چرا گرگها نباید عاشق دخترها بشوند. همهچیز خوب شروع میشود؛ دختر عاشق گرگ است. دختر میداند که او گرگ است و باز عاشقش میشود. بعد کمکم مشکلات شروع میشوند: اینجای گرگ بودنت را دوست ندارم، لطفا عوضش کن. آنجایت را فلان، و عوضش کن! تا میرسد به روزی که دختر از گرگ قصه یک آدم معمولی ساختهاست و با خودش میگوید: چرا من عاشق یک آدم معمولی شده بودم. و میرود. و گرگ میماند و خاطرات آنروزها که هنوز «یک انسان معمولی» نشده بود. و مینشیند در پارک و به عابرها میگوید: «باورت میشه من یهروز گرگ بودم؟»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر