گفته بودم از جنگ و عشق بنویسید و بفرستید؛ دوست عزیزم «میم. ر» این خاطره را فرستادهاند:
از پدرانی که از جنگ برنمیگردند
روزی که من به دنیا آمدم، مادرم تنها بود. پدرم هنوز از جبهه بازنگشته بود. مادرم ناگهان دردش میگیرد و میرسانندش به بیمارستان ساسان. بعدش پدرم میآید. از جزئیاتش خبر ندارم اما چند روز بیشتر نمیماند. بعدش میرود خط؛ عملیات آزادسازی خرمشهر. آنجا ساعتی قبل از پخش خبر آزاد شدن خرمشهر یک خمپاره میخورد پشت سنگر دیدهبانیشان. چند تا ترکش میخورد توی کمرش. میآورندش تهران. من بیست روزم بوده که پدرم را میآورند بیمارستان پانصدوُنمیدانمچند ارتش. ششماه استراحت میکند و بعد دوباره میرود خط. از نودوُششماه جنگ ایران و عراق، فقط همین ششماه را میماند خانه. باقیاش را آن جلو بوده؛ دیدهبانی توپخانه میکرده است. بعدش که آمد خانه را هم خوب بهخاطر ندارم. تازه میخواستم بروم مدرسه. من نمیدانم قبل از اینکه برود جنگ با مادرم چطور بودهاند. میدانم شهریور پنجاهوُنه عروسیشان بوده؛ یعنی مدتی طولانی با هم نبودهاند که جنگ شروع شده است. انگار ماهعسلشان بوده، که اتفاق میافتد. و ناگهان همهچیز بههم میریزد.
دوست داشتم قبل از اینکه این جنگ لعنتی شروع بشود پدرم را میدیدم. حالا پدربزرگ و مادربزرگم زنده نیستند که ازشان بپرسم چطور بوده. اما کاش میفهمیدم که آیا قبلش هم از سر و صدای ناگهانی و بلند بههم میریخته؟ اعصابش داغان بوده؟ کمحرف و بیحوصله بوده؟ کاش میفهمیدم که قبل از این نود ماه که از جوانیاش مایه گذاشته، چه شکلی زندگی میکرده است.
دلم گاهی خیلی برایش تنگ میشود. رابطه خاص و خیلی نزدیکی با هم نداریم. وقتی میروم خانه، میبینم نشسته مقابل تلویزیون و یکی از سریالهای تکراری را میبیند. وقتی تنها هستیم حرف خاصی نمیزنیم. من آنطرف سرم گرم است، و او نشسته مقابل تلویزیون. وقتی بحث میکنیم میفهمیم که خیلیجاها با هم اختلاف نظر داریم. هنوز اختلاف نظر داریم و هیچ کداممان کوتاه نمیآییم. اما دیگر مثل بچگیها من را کتک نمیزند. شاید خجالت میکشد. شاید هم زورش کمتر شده است؛ نمیدانم. موهایش که خیلی زود جوگندمی شد. الان چند سالیست که سفیدها بیشتر شدهاند و از جوگندمی خبری نیست. ولی هنوز شکسته نشده است. نمیشود گفت پیر شده، اما دیگر جوان نیست.
دلم برای مادرم هم تنگ میشود. با مادرم رابطه نزدیکتر و پُرحادثهتری دارم. هر روز لااقل یک حرف داریم برای گفتن. خودش میآید سر حرف را باز میکند؛ از مدرسه و دانشآموزانش میگوید، تا برنامههای تلویزیون و مراسم خواستگاری فلانی. گاهی مینشینیم و با هم خالهزنکی میکنیم. شاید چون دلم برایش میسوزد که دختری ندارد که بنشیند دردودلهایش را بگوید. بعضی وقتها هم به طرز خفهکنندهای به فکرم است. خدا نکند بخواهد مسافرتی برود. به اندازه یک سال مواد غذایی توی یخچال ذخیره میکند. اما پدرم یک گوشه در دنیای خودش است. در زمینه جریان دارد. گاهی صدای نماز خواندنش میآید و من میفهمم که هست. دلم برای مکالمهای که با هم نداریم تنگ میشود. بروم بنشینم کنارش و همینطور که سریال میبیند، من هم نشسته باشم. هیچ کاری نکنم و فقط نشسته باشم همانجا.
شاید یکروز درباره روزهای قبل از جنگ ازش بپرسم. از آن مدلی که بوده؛ قبل از اینکه برود هشتسال از بهترین سالهای زندگیاش را جایی بگذراند که حقش نبوده است. بایستد جلوی گلوله، که پسفردایش مدیر دبیرستانمان برگردد و بگوید: «وظیفه اش بوده است». برود وسط خاک و آتش، که یکنفر بگوید: «شما که سهمیه دانشگاه گرفتهاید». برود دور بشود از زن و بچهی ده روزهاش، که کسی بگوید: «ولی میگن بنیاد خوب بهتون میرسه ها». برود جایی که صدای شلیک گلوله توپ، شنواییاش را کم کند و حالا بعد از چند سال یک خانه قسطی هم به نامش نباشد. برود جایی که ترکش خمپاره برود توی کمرش و هنوز یکیشان را نتوانسته باشند در بیاورند و بعد نامه بیاید در خانه سازمانیشان که اگر تا فلان تاریخ تخلیه نکنید وسایلتان را میریزیم بیرون. زن و بچهاش را بگذارد و برود و بخشی از خودش را جا بگذارد و برگردد. برگردد و سالم زندگی کند؛ و دل تنها پسرش آنقدر برایش تنگ بشود که...