شبهای زیادی مقابل پنجره ایستادهام و به «پایان» فکر کردهام؛ به مرگ.
مرگ، این ماراتون مرموز و وهمآلود کجا ایستادهاست؟ اگر خواستنیست، چرا بیش از این شتاب نمیکنیم؟ و اگر نادوستداشتنیست، پس چرا همچنان میدویم؟ هیچکجای مسیر ننوشتهاند چند گام دیگر به مقصد خواهیم رسید. ما میدویم و ناگهان - بیکه بدانیم - به انتها میرسیم. گاه حواسمان پرت میشود؛ به عشق، به دوستی، به ثروت، به هر چیز دیگری که مجبورمان میکند از مسیر رو برگردانیم. ولی کدامیک از اینها چاره ماست؟ آیا عشق خواهد توانست نامیرایی را بهمان هدیه کند؟ ثروت، مرگ را دورتر خواهد راند؟ ما لاجرم از رسیدنیم. خواهیم رسید؛ بیکه بدانیم... بیکه بخواهیم...
شبهای زیادی مقابل پنجره ایستادهام و به آدمهایی فکر کردهام که یکروز مقابل پنجرهشان ایستاده و با خود گفتهاند: «دیگر کافیست؛ همینجا پایان من باشد». شجاعترین دوندگان ماراتون زندگی... آفرینندگان ِ بیباک خط پایانها...
و به آنها فکر کردهام که از دویدن بازایستادهاند. گفتهاند بنشینم تا پایان به ما برسد. و آنقدر در خود ماندهاند که مرداب شدهاند. بی آنکه پیش روند، دائم در خویش فرو رفتهاند.
پنجره را که میبندم به یکبار رخوت و هراس و نامیدی و ناچاری و سردرگمی مینشینند بر سینهام. نفسم تنگ میشود. تکیه میدهم به جای خالی پاسخهایی که هیچگاه نیافتهام. آیا ما محکومیم؟ جرممان چیست؟ در کدام دادگاه؟ بایستیم یا بدویم؟ آن حجم ِ رهاننده کی به ما خواهد رسید؟ پس عشق چه میشود؟ و زندگی؟ زندگی چه بود؟ چهکسی ما را بهخاطر خواهد آورد؟
نفس نمیکشم.
رحمان نقیزاده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر