شعری که خانم فاطمه محسنزاده درباره عشق و جنگ فرستاده بودند:
برای کودکان جنگ
پسر بابونهها
نماز باران خواندم
اما تو
پسر خوب بابونهها!
معجزهی زمین بودی
به وقت گندمزار
میان هلهلهی باد
عصر خورشید
زلف افشانده بر سینهی دشت
آبی... سبز... طلایی
انگشت اشارهات را گذاشتی روی مرگ
لبخندت
یک سطر از بهار بود
گفتی مرگ را از آنسو بخوان
گرم میشود!
بازی خوب و قشنگی داشتیم
قبل از آنکه دیوارهای صوتی بشکنند
و تو را بشکنند
تا با آن دوچرخه
یورتمه بروی
شیهه بکشی
ایران! ایران! ایران
رگبار مسلسلها
ایران! ایران! ایران
مشته شده بر ایوان
و مادرت برای همسایگان
از دخترکی بگوید با موهایی خرمایی
که تو پیدایش کرده بودی
زیر خروار خروار خاک
کنار نخل حیاطشان
که دیگر سر نداشت
تو سرد شدی
اسب شدی
هر روز رکاب زدی
تمامی تن آن کوچه را
شیهه کشیدی
ایران! ایران! ایران!
دختررویاهایت
- ایرانت ـ
دل به مر گ سپرده بود
بی هیچ گرمایی.
پسرخوب بابونهها!
نماز باران خواندهام
اما تو
معجزهی زمینی
به وقت گندمزارها
میان هلهلهی باد...
- فاطمه محسنزاده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر