«از فردا دیگه نشد از یادش منفک بشیم. هی نگاش کردیم، نشستیم روبهروش، هی از دور پاییدیم، واسش زیرلبی دوبیتی گفتیم، رفت وُ اومد کردیم، طنز پارسی انداختیم در جلوت و خلوت، راه رفتیم رو ریلِ نیلبکِ مهرههای پشت، کودکان توامان آغوش خویش وقتی کسی حواسش نبود. تو گرما، سرما، شبان وُ روزان، پشت خط موزائیکا، جلو شمشادا، وایساده خوابیدنا، نیمهشبا، قمرها، عقربها، دو سیگار یه کبریتا. تو رَم خیلی اسیر کردیم، باس ببخشی. اما نحسی افتاده بود. هرچی آب میجُستیم تشنگی گیرمون میاومد. واسه چی؟ تو فهمیدی؟»
- رادیو چهرازی

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر