انسان بیرحم، حتا جامدات را هم اسیر ایدئولوژیهای مسخره خود میکند.
کفشجان، سلام! به جفتبندات قسم روم نمیشه تو چشات نگا کنم. باس ببخشی تو رَم خیلی اسیر کردم. اعتقادات من چه ربطی بهتو داشتن، که پام موندی؟ خیلی بیشتر از خیلیا موندی و دَم نزدی. گفتم بیا، اومدی؛ «نه» نیاوردی. همیشهخدا آماده بودی. یهبار نگفتی نکش این واکس سربازی لامصب رُ به جون ِمن. رفیق بودی. فقط خودت میدونی وُ خودم، که میلیانها کیلومتر پام پیاده اومدی. یهبار نگفتی خستهم، یهبار غُر نزدی. چندبار دورت دوخته شد؟ چندبار کفیت عوض شد؟ یادته؟ من که یادم نیس، از بس که بیمعرفتم. ولی تو هیچوخ ادعات نشد؛ نه برند بودی، نه چرم بودی، نه... یه کفش ارزونقیمت که با مقوا روت نوشته بودن: «حراج، زیر قیمت خرید». چند سال گذشته کفش؟ چند سال پای این ایدئولوژی «نه به مصرفگرایی» من نشستی؟ شرمندهتم. میدونم شرمندهگی من، جوونی ِرفتهی تو رُ برنمیگردونه؛ ولی شرمندهتم. دارم بهخودم میگم نکنه اونروز از عمد خودتُ انداختی زیر در بیآرتی که پاشنهت کَنذه بشه وُ راحتشی از دستم؟ نه؛ تو بامعرفتتر از این حرفایی.
پن: درسته این جدیدیه خوشگلتره، جوونتره، ولی شک نکن تو هنوز سوگُلی این جاکفشی هستی! ایشون اومدن کلفتی شما رُ بکنن.
حقیقت: دروغ گفتم؛ قراره خیلی زود فراموش بشی. آخه میدونی کفش، من هم شاگرد مکتب همون آدمام که میان وُ استفادهت میکنن وُ میرن. باس ببخشی، از تریبون شمام سواستفاده کردم، که یه نالهی شخصی هم از دست آدمای زندگیم بکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر