قدیمترها آدم لبخندش میآمد؛ یعنی گاهی دلش میخواست لبخندی چیزی بزند. ولی الان؟ آدم دلش هیچچیزی نمیخواهد. آدم میخواهد دلش را بردار بیندازد کنار جاده، وَ بقیه مسیر را سبکتر برود. آدم خسته میشود یکجا. آدم است خب؛ خستهگی را لازم دارد. نمیشود که هی بدود، هی بدود، هی بدود، و سرش را در خورجین ِ امید بکند وُ خسته نشود و هی بدود و از نرسیدن دلش نگیرد. آدم لبخند یادش میرود وُ اندوه بر چهره وُ تمام بودنش مینشیند وُ مینشیند وُ از قدیمترها که آدم لبخندش میآمد، مینویسد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر