شاید سلوچ رفته بود. این داشت بر مِرگان روشن میشد. مرگان تازه داشت احساس میکرد که پرهیز سلوچ از هر چیز، کنارهگیریاش از مرگان و خانه بهانه نبود، زمینه بود. سلوچ خود را جدا کرده بود، دور انداخته بود. ناخنی به ضربه قطع شده که بیفتد. چه شبهای درازی را سلوچ باید با خودش کلنجار رفته باشد؛ چه روزهای سنگینی را باید بیزار و دلمرده در خرابه و در خیرات و در خارستان گذرانده باشد؛ چه فکرها، وهمها، خیالها! بچهها را - لابد - یکی یکی به درد از خود برکنده و دور انداخته بوده، و مرگان را - لابد - در خاطر خود گموگور کرده بوده است. دیگر چه میماند که سر راه بر جای گذاشته باشد؛ غصههایش؟ نه! به یقین که سهم خود را همراه برده است. به یقین برده است. این را دیگر نمیشود از خود کند و دور انداخت. این را دیگر نمیتوان به کسی واگذار کرد. نه؛ با بار سنگینتری بر دل، باید رفته باشد. رفته است. رفته. بگذار برود. بگذار برود!
جای خالی سلوچ - محمود دولتآبادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر