لم دادهام روی کاناپه، و فیلم تماشا میکنم. یکجایی از فیلم The Grey یکی از آن گرگزدههای مفلوک، خسته از «ادامه دادن»، مینشیند روی یک تنه درخت و میگوید: «گور بابای همهچیز. دیگر نمیخواهم بروم. فقط میخواهم بنشینم». من هم همان حس را دارم. میخواهم تا ابد به این کاناپه تکیه بدهم و خیره به دیوار بمانم. باز یکجای دیگر از فیلم، همان بازیگر ِ خسته و وامانده، صحنه کوهها و جنگلهای روبرویش را به دوستش نشان میدهد و میگوید: «اینجا، حس میکنم همه اینها سهم من هستند». و من، زل میزنم به دیوار اتاق، و فکر میکنم به اینکه: یعنی همه سهم من، فقط همین دیوار است؟
پن: پست مرتبط «از مجموعه داستانم» +
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر