هر بار که میرویم برای فوتسال، یک پسر متفاوتی آنجاست. یک پلاستیک بزرگ هم وسیله و لباس ورزشی همراه دارد. اول میپرسد: «جا دارید من هم بازی کنم؟» و وقتی با جواب منفی مواجه میشود، کنار زمین میایستد و توپهای اوت را جمع میکند. بعد انگار که برایش کافی نباشد؛ سوت برمیدارد و داور میشود. آخر سر هم نقش سرمربی را برای هر دو تیم بازی میکند و توصیههایش را از کنار زمین - با آن صدا و گویش تقریبن نامفهوماش - به بازیکنان میرساند. بازی که تمام شد با همه خوش و بش میکند و «خسته نباشید» میگوید.
و باز همین مراحل را با گروه بعدی که وارد سالن میشوند، انجام میدهد. آن پسر بیست و هفت هشت ساله برای من نماد سوی ِ بیرحم ورزش است. نماد خواستن و نتوانستن. هی خواستن، و هی نتوانستن.
پیشتر نوشته بودم: «نه اینکه نخواهیم ها، نمیشود». و بعضی از دوستان ِ گل و بلبل، آنتونی رابینز طور از در مخالفت وارد شده بودند که اگر بخواهی و تلاش کنی، حتمن خواهد شد. بفرمایید. زندگی، کتابهای روانشناسی عامهپسندی که شبها قبل از خواب میخوانید نیست. فیلمنامه نویس ِ زندگی ما هم برایان تریسی نیست. در زندگی ِ واقعی، برهههای بسیاری هست که میخواهی و میروی و میروی و نمیرسی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر