در آیینه خودم را نگاه
میکنم. انگار هولِ چیزی را دارم؛ منتظر اتفاقی ام. دلیل این همه عجلهام برای پیر
شدن را نمیدانم. موهایم جابهجا سفید و خاکستری شدهاند. لحظهای درنگ میکنم و
بعد، انگار که چیزی از درونم تلنگر میزد. به خودم میگویم: «حواست هست؟ داری پیر
میشوی؟ حتما کارهایی برای انجام دادن داری، پیش از آنکه کاری جز پیرتر شدن از
دستت برنیاید.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر