«بعد از سی و پنج سال به موطن اصلی خود، تبریز، برگشتهام. به یک مومیایی مانندهام که بعد از قرنها زنده شده باشد، در اطراف خود هیچچیز آشنایی نمیبینم. حتی یک خشت. همه رفتهاند؛ همه. سایه و شبح گذشتگان را احساس میکنم که به سرعت از در و دیوار پریده و از من رو پنهان میکنند ... حالاییها همه بیگانهاند ... هاج و واج ماندهام. از میان مردم گریخته، و به کوچهها و پسکوچهها پناه میبرم، شاید ... میگویم من که شاعر نیستم، برو به سراغ یکی که زبان ِ راز بلد باشد ...»
{ تکههایی از مقدمه قطعهی ِ مومیایی، به قلم خود استاد شهریار }
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر