۱۳۹۴-۱۰-۱۰

چند روایت معتبر درباره‌ی مرگ



وقتی گفت می‌خواهی زنده‌ات کنم، من سال‌ها بود که مُرده بودم. سال‌ها می‌گذشت، امّا من هنوز از یادآوری آن وحشت داشتم. گویی زخم‌های مرگ، هنوز التیام نیافته بودند. دوباره گفت: «می‌خواهی از مرگ بیرون بیاورمت؟» من در تردیدِ بین ِ شیرینی زنده شدن و تلخی مرگی که باز انتظارم را می‌کشید بودم، که او با دست‌هش که از جنسِ دوست‌داشتن بودند، مرا ازاعماق مرگ به سطح زندگی آورد و من عاشق شدم.
شیرینی زندگی با هراس ِ مرگ درهم آمیخته بود. گاه سنگینی زندگی از طاقت شانه‌هام فراتر می‌رفت. گاه عشق، با تمام قوت‌اش بر سینه‌ام سنگینی می‌کرد و نفس‌های مرا به‌شماره می‌انداخت. خیال مردن در تمام ذراتِ زندگی پراکنده بود. گاهی مرگ را فراموش می‌کردم تا در دست‌ها و انگشتان و پیشانی و شاید گیسوان و لحظه‌ای در تنفس معطر و نکهتِ بهشتی او غرق شوم. هرچه بیش‌تر غرق می‌شدم، زندگی با همه‌ی تاروُپودش در من شدیدتر می‌شد. من از این‌همه زندگی شدید به آستان ِ آفتاب پناه می‌بُردم و از ترس مرگ می‌گریستم و می‌گریست. مثل دیوانه‌ها، به‌جای این‌که از هم بگریزیم، در هم غرق می‌شدیم و واهمه‌ی مرگ در ما فزونی می‌گرفت و ما اهمیت نمی‌دادیم.
آن‌گاه یک‌روز مرگ آمد؛ با همه‌ی متانت‌اش. با همه‌ی سنگینی‌اش. با همه‌ی تلخی و هراس‌ناکی‌اش.



 • چند روایت معتبر مصطفی مستور نشر چشمه

۱۳۹۴-۱۰-۰۶

می‌خواستم به کلیت ِ زندگی تعمیم‌اَش بدهم، حوصله‌اَم نشد


یک‌ساعت با خودم درگیر بودم که آیا کلوچه‌ی داخل کمد را بخورم، یا نگه‌اش دارم برای صبحانه‌ی فردا. فاینلی قدرت ِ نفس بر قدرت ِ اراده چربید، وَ براساس حکم ِ «کار ام‌روز به‌فردا نسپار»، تصمیم گرفتم، کلوچه را بخورم. بلند شدم، در کمد را باز کردم، وَ تازه بعد از دیدن ِ جای ِ خالی ِ کلوچه بود که خاطرم آمد، چندساعت قبل، نفس‌اماره بر من مستولی شده بود و خورده بودم‌اَش. حالا ضعف ِ اراده به‌کنار، با ضعف ِ حافظه چه کنم. 

۱۳۹۴-۱۰-۰۳

بی‌هوده‌گی


من از آن امید ِ بی‌هوده سخن می‌گویم
که مرگ ِ نجات‌بخش ِ شما را
به امروز وُ فردا می‌افکند:

«- مسافری که به انتظار وُ امیدش نشسته‌اید
از کجا که هم از نیمه‌ی راه
بازنگشته باشد؟»

• احمد شاملو : آیدا، درخت، خنجر و خاطره

۱۳۹۴-۱۰-۰۱

غزلی در نتوانستن


از دست‌های گرم ِ تو
کودکان ِ توامان ِ آغوش ِ خویش
سخن‌ها می‌توانم گفت
غم ِ نان اگر بگذارد.

• احمد شاملو : آیدا، درخت، خنجر و خاطره

۱۳۹۴-۰۹-۳۰

هرگز نرسیدن، بهتر از دیر رسیدن است


باید باور کنیم
تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست.

چیزهای بدتری هم هست؛
روزهای خسته‌ای
که در خلوت خانه پیر می‌شوی
وَ سال‌هایی
که ثانیه‌به‌ثانیه از سر گذشته است.

تازه،
تازه پی می‌بریم
که تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست.

چیزهای بدتری هم هست:
دیر آمدن.
دیر آمدن.

• چارلز بوکوفسکی

۱۳۹۴-۰۹-۲۹

درس‌هایی برای زندگی


فریاد کردم:
«- ای مسافر!
با من از آن زنجیریان ِ بخت که چنان سهم‌ناک دوست می‌داشتم
این مایه ستیز چرا رفت؟
با ایشان چه می‌بایدم کرد؟»
«- بر ایشان مگیر!»

چنین گفت وُ چنین کردم.

• احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه

۱۳۹۴-۰۹-۲۸

قصه‌ی جزیره‌ی ناشناخته : ژوزه ساراماگو


«دوست‌داشتن احتمالا بهترین شکل مالکیت است و مالکیت بدترین شکل ِ دوست‌داشتن.»

«برای یاد گرفتن ِ دریانوردی تنها دو معلم واقعی هست: یکی دریا و دیگری کشتی.»

«نیازی به گفتن نیست که مرد با خود چه اندیشید: چه زیباست. اما آن‌چه زن با خود اندیشید چنین بود: چشمش فقط دنبال ِ جزیره‌ی ناشناخته است؛ وَ این تنها یک نمونه از مواردی است که مردم نگاهی را در چشم ِ دیگری به‌اشتباه تعبیر می‌کنند.»

۱۳۹۴-۰۹-۲۷

بال‌های خسته‌اَت کو


گفت: بال‌هایت، یا منطق؟
بال‌هایم را کنار گذاشتم وُ با یک مُشت منطق بازگشتم.
دیگر، نه توانستم پرواز کنم، وَ نه عاشق شوم.

۱۳۹۴-۰۹-۲۶

درس‌هایی برای کتاب‌خواندن


«تا وقتی کتاب‌خواندن برای ما عامل تحریک‌کننده‌ای باشد که جادویش کلید فتح‌باب مکان‌های عمیقی در وجودمان بشود، که جز از این طریق به آن دسترسی نیست، نقش آن در زندگی‌مان قابل احترام است. از طرف دیگر اگر به عوش بیدار کردن ما نسبت به زندگی مستقلِ ذهن، جای آن را بگیرد، به‌طوری‌که حقیقت دیگر از نظرمان آرمانی نباشد که با گسترش افکار خودمان و به‌نیروی تلاش قلبی‌مان متحقق بشود، و فقط عنصری مادی باشد که میان اوراق کتاب جا خوش کرده، همچون عسلی که دیگران برایمان تدارک دیده‌اند و کافی است ما دست‌مان را دراز کنیم و آن‌را از طبقه‌ی کتاب‌خانه برداریم و با خیال آسوده و آرامش و مفعولانه امتحان کنیم، در آن صورت، کتاب چیز خطرناکی‌ست.»
{نقل‌قول از مارسل پروست}

• پروست چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون کند : آلن دو باتن

۱۳۹۴-۰۹-۲۵

نااُمیدی رمانتیک


به‌قول خودش: «وقتی واقعا غمگینم، تنها چیزی که به من آرامش می‌بخشد عاشق شدن و مورد عشق قرارگرفتن است.»


• پروست چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون کند : آلن دو باتن

پروست چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون کند



«مارسل پروست، نویسنده‌ی یکی از مهم‌ترین و طولانی‌ترین رمان‌های قرن بیستم است: در جستجوی زمان از دست رفته. هرچند خود پروست به‌ندرت احساس خوشبختی می‌کرد، کتابِ پروست چگونه می‌تواند... بررسی خیره‌کننده‌ای است که به ما نشان می‌دهد خواندن پروست چه تاثیری می‌تواند در زندگی ما داشته باشد. آلن دو باتن، علاوه بر خلق کامل‌ترین خلاصه از رمان پروست، با عرضه‌ی جزئیاتی مستند و خیره‌کننده از زندگی این نویسنده‌ی هوشمند و اغلب عجیب و غریب، همدلی خواننده را نیز به‌دست می‌آورد. کتاب پروست چگونه می‌تواند... زندگینامه‌گونه‌ای درخشان، و نقد ادبی پرطنزی از این شخصیت ادبی شاخص قرن بیستم و اثر مهم او به دست می‌دهد.»
-از مقدمه‌ی کتاب

یکی از حسرت‌های ادبی من، نداشتن و نخواندن مجموعه «در جستجوی زمان از دست رفته» است! ولی برای شروع، تصمیم گرفتم خلاصه‌ای از این کتاب را (که معرفی‌اش را بالاتر خواندید) بخوانم. «پروست چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون کند»، نوشته‌ی آلن دو باتن، را گلی امامی ترجمه و نشر نیلوفر منتشرش کرده است. برای شناخت شخصیت پروست، و همچنین آشنایی اولیه با شاهکار پروست، کتاب بسیار خوبی‌ست و در عین‌حال که حجم کمی دارد، اطلاعات دقیق و جامعی در اختیار خواننده قرار می‌دهد.


«پروست مجبور شد مخارج چاپ کتابش را شخصا بپردازد و گذاشت تا سال‌ها بعد، از دریافت سیل نامه‌های حاکی از پشیمانی و معذرت‌خواهی عمیق که به دست‌اش می‌رسید، لذت ببرد.»
-از متن کتاب

۱۳۹۴-۰۹-۲۴

بیت‌ ناب


همه‌جا به «بی‌وفایی» مثل‌اَند خوب‌رویان
تو،
میان خوب‌رویان،
مثلی به «بی‌وفایی»!

• هاتف اصفهانی

۱۳۹۴-۰۹-۲۳

خیال‌بافی درباره دوران پیری


تو اصلا می‌دانی «پیری» یعنی چه؟ پیری یک فصل از زندگی نیست؛ اتفاقی‌ست ممتد، که در تمام فصول زندگی جاری است و فقط، در سنین بالا بیش‌تر به‌چشم می‌آید. «پیر شدن» یک فرایند تدریجی و فرسایشی‌ست؛ و از چیزهای ساده‌ای آغاز می‌شود: همان که در کودکی دلت می‌خواهد زودتر بزرگ شوی، سرآغاز پیری‌ست. فهمیدی؟ «دوران پیری» معنا ندارد؛ که یک رنج سنی مشخص کنی و از فلان‌سالگی تا بهمان‌سالگی را دوران پیری تعریف کنی. من خودم مرد سی ‌ساله‌ای را دیدم که چشم‌های بچه‌اش را گرفت و دست جلوی غریبه‌ای دراز کرد؛ آن مرد سی ساله، سی ثانیه طول نکشید که موهایش سفید شد و کمرش خم. لابد تو خودت هم پیرمرد/پیرزن‌هایی را دیده‌ای که اگر فرصتی دست دهد، لی‌لی بازی می‌کنند. (گفتم پیرمرد/پیرزن؟ منظورم افراد مسن بود.) ندیدی؟ نگاه کردن بلد نیستی؛ خوب نگاه کردن بلد نیستی. اسم کسی را فراموش می‌کنی، به خودت می‌آیی می‌بینی دو خیابان از خانه‌اَت رد شده‌ای، بی‌سوئیچ در ماشین می‌نشینی و نمی‌فهمی چرا حرکت نمی‌کند، از نشستن هم خسته می‌شوی، اسم «رفتن» که می‌آید زانوهایت خودشان را به‌خواب می‌زنند، طعم مورد علاقه‌اَت را فراموش می‌کنی، مهم‌ها بی‌اهمیت می‌شوند، فکرهای ساده، سواران لشکر بی‌خوابی می‌شوند، ... باز هم بگویم؟ همه این‌ها نشانه‌های پیری‌ست. حالا تو هی بنشین و برای خودت غصه بخور که روی اعداد داخل شناسنامه‌اَت خاک نشسته است و داری پیر می‌شوی. می‌توانم برایت تا صبح با همین چند کلمه بازی کنم و جمله بسازم، ولی انگار من هم دارم پیر می‌شوم؛ حوصله‌اَش را ندارم. نوبت تو بود چای دم کنی. من؟ من همین دیروز چای دم کردم، ظرف‌ها را هم من شستم. اَه، اصلا تو این برنامه پیر شدن را الکی الم کرده‌ای، که کار نکنی.

۱۳۹۴-۰۹-۲۲

درس‌های برای زندگی


به‌کجا می‌رویم ما؟ نپرس! صعود کن. سقوط کن. نه آغازی وجود دارد و نه پایانی. فقط لحظه‌ی کنونی است که وجود دارد؛ پر از تلخی، پر از ملاحت، وَ من در همه‌ی این لحظات سرخوشم. 

• بیداری : نیکوس کازانتزاکیس

۱۳۹۴-۰۹-۲۱

تو امّا کاش نگذاری


اگر یک‌روز آن‌چنان احساس خفقان کردی که به سرت زد، چمدانت را ببندی وُ بی‌خبر وَ بدون خداحافظی راهت را بگیری وُ بروی، وَ پشت سرت را هم نگاه نکنی، برو... با خیال ِ راحت این‌کار را بکن. مطمئن باش هیچ اتفاقی برای هیچ‌کس نخواهد افتاد. ما را هم یک‌روز، بی‌خبر وُ بدون خداحافظی گذاشتند وُ رفتند؛ چه شد؟ مگر مُردیم؟؟

• نیکی فیروزکوهی

۱۳۹۴-۰۹-۲۰

تهران، دریا ندارد امٌا، تا چشم کار می‌کند، نهنگ‌هایی هستند که برای مرگ، به‌ساحل زده‌اَند


تهران، نه آن‌قدر کوچک است که بتوانی نگاه ِآشنایی را، برای دوست‌داشتن، بیابی وُ هر روز ببینی؛ وَ نه آن‌قدر بزرگ، که خاطرات آشنا را جایی پنهان کنی که هر روز نبینی‌اَش. تهران، نام ِ دی‌گر «غربت ِتنهایی»ست.

۱۳۹۴-۰۹-۱۶

باید ام‌شب بروم


باید ام‌شب بروم
باید ام‌شب
چمدانی را
که به‌اندازه‌ی پیراهن ِ تنهایی ِ من جا دارد
بردارم،
وَ به‌سمتی بروم
که درختان ِ حماسی پیداست
رو به آن وسعت ِ بی‌واژه، که همواره مرا می‌خواند.

• سهراب سپهری

۱۳۹۴-۰۹-۱۵

دنیای بزرگ شما، زیرسیگاری من است


در هیاتی شایسته،
سیگارم را در قاب ِ پنجره می‌تکانم؛
بی هیچ واهمه‌ای،
زیرا که جهان، زیرسیگاری من است.

بر گونه‌ی راستم، اشک
بر گونه‌ی چپم، خون
می‌گریم...
می‌گریم بر هرچه نارواست.

• حسین پناهی

۱۳۹۴-۰۹-۱۴

تو هم با ما سر ِ ناسازگاری داری ای اشک


بگذار تا ببینم‌اَش اکنون که می‌رود
ای اشک!
از چه راه ِ تماشا گرفته‌ای؟

• علی اطهر کرمانی

۱۳۹۴-۰۹-۱۳

داستان یک مرگ



 اپیزود اول: ساعت‌هایی که بوی مرگ می‌دهند.
تماس ساعت شش وُ چهل وُ پنج دقیقه صبح، هیچ خبری نمی‌تواند داشته باشد، جز مرگ. لب تخت نشسته بودم، آماده می‌شدم برای کار، که پدر زنگ زد: «داداش حالش خوب نیست، می‌فهمی؟ ببین چی‌کار می‌کنی.» داداش، پدربزرگ‌م است؛ پدر  ِپدر. رسم است یا چه، نمی‌دانم، ولی پشت تلفن از کلمات مرگ‌دار استفاده نمی‌کنند، می‌گویند: «حالش خوب نیست» و آن «می‌فهمی» یعنی این‌که این حال، قرار نیست دیگر خوب شود؛ یعنی «مُرد.» این یکی هم رسم‌مان است که همه مسئول تصمیمات خود هستند؛ نمی‌گویند «بیا»، و این  خودت هستی که باید تصمیم بگیری.

اپیزود دوم: ترمینال غرب تهران
آسمان صاف بود؛ باران کم‌رمقی می‌بارید.

 اپیزود سوم: پدربزرگی که «داداش» بود‌.
چندنفر پدربزرگ‌شان را داداش صدا می‌کنند؟ پدربزرگ هفتاد ساله چندنفر شماره موبایل نوه‌شان را سیو می‌کنند، وَ هرازگاهی تماس می‌گیرند که حال  ِدر غربت‌شان را بپرسند؟ پدربزرگ... [گریه]

 اپیزود چهارم: «رحمان» یادگاری بود.
بعد از چندین‌بار تلاش برای داشتن نوه‌ای با اسم «رحمان»، قرعه به نام من می‌اُفتد و با اصرار پدر وُ مادرم، داداش اسم‌م را رحمان می‌گذارد؛ وَ این یادگاری پدربزرگ را، قرار است که تا آخر عمر همراه داشته باشم. حتا پس از مرگ، که روی سنگ‌قبر نوشتند: «رحمان نقی‌زاده گرمی»، همه یاد داداش می‌اُفتند که دوست داشت نوه‌ای به اسم رحمان داشته باشد.

 اپیزود پنجم: مرگ، مرگ می‌آورد.
اتفاق تلخ، بعد از مرگ کسی که پنجاه سال با زنی زندگی کرده است، این است که آن زن هم حال خوبی نخواهد داشت؛ می‌فهمی؟

 اپیزود ششم: در عین ناباوری
خداحافظ آقای پدربزرگ...