وقتی گفت میخواهی زندهات کنم، من سالها بود که مُرده
بودم. سالها میگذشت، امّا من هنوز از یادآوری آن وحشت داشتم. گویی زخمهای مرگ،
هنوز التیام نیافته بودند. دوباره گفت: «میخواهی از مرگ بیرون بیاورمت؟» من در
تردیدِ بین ِ شیرینی زنده شدن و تلخی مرگی که باز انتظارم را میکشید بودم، که او
با دستهش که از جنسِ دوستداشتن بودند، مرا ازاعماق مرگ به سطح زندگی آورد و من
عاشق شدم.
شیرینی زندگی با هراس ِ مرگ درهم آمیخته بود. گاه سنگینی
زندگی از طاقت شانههام فراتر میرفت. گاه عشق، با تمام قوتاش بر سینهام سنگینی
میکرد و نفسهای مرا بهشماره میانداخت. خیال مردن در تمام ذراتِ زندگی پراکنده
بود. گاهی مرگ را فراموش میکردم تا در دستها و انگشتان و پیشانی و شاید گیسوان و
لحظهای در تنفس معطر و نکهتِ بهشتی او غرق شوم. هرچه بیشتر غرق میشدم، زندگی با
همهی تاروُپودش در من شدیدتر میشد. من از اینهمه زندگی شدید به آستان ِ آفتاب
پناه میبُردم و از ترس مرگ میگریستم و میگریست. مثل دیوانهها، بهجای اینکه
از هم بگریزیم، در هم غرق میشدیم و واهمهی مرگ در ما فزونی میگرفت و ما اهمیت
نمیدادیم.
آنگاه یکروز مرگ آمد؛ با همهی متانتاش. با همهی سنگینیاش.
با همهی تلخی و هراسناکیاش.
• چند روایت معتبر – مصطفی مستور – نشر چشمه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر