اپیزود اول: ساعتهایی که بوی مرگ میدهند.
تماس ساعت شش وُ چهل وُ پنج دقیقه صبح، هیچ خبری نمیتواند داشته باشد، جز مرگ. لب تخت نشسته بودم، آماده میشدم برای کار، که پدر زنگ زد: «داداش حالش خوب نیست، میفهمی؟ ببین چیکار میکنی.» داداش، پدربزرگم است؛ پدر ِپدر. رسم است یا چه، نمیدانم، ولی پشت تلفن از کلمات مرگدار استفاده نمیکنند، میگویند: «حالش خوب نیست» و آن «میفهمی» یعنی اینکه این حال، قرار نیست دیگر خوب شود؛ یعنی «مُرد.» این یکی هم رسممان است که همه مسئول تصمیمات خود هستند؛ نمیگویند «بیا»، و این خودت هستی که باید تصمیم بگیری.
اپیزود دوم: ترمینال غرب تهران
آسمان صاف بود؛ باران کمرمقی میبارید.
اپیزود سوم: پدربزرگی که «داداش» بود.
چندنفر پدربزرگشان را داداش صدا میکنند؟ پدربزرگ هفتاد ساله چندنفر شماره موبایل نوهشان را سیو میکنند، وَ هرازگاهی تماس میگیرند که حال ِدر غربتشان را بپرسند؟ پدربزرگ... [گریه]
اپیزود چهارم: «رحمان» یادگاری بود.
بعد از چندینبار تلاش برای داشتن نوهای با اسم «رحمان»، قرعه به نام من میاُفتد و با اصرار پدر وُ مادرم، داداش اسمم را رحمان میگذارد؛ وَ این یادگاری پدربزرگ را، قرار است که تا آخر عمر همراه داشته باشم. حتا پس از مرگ، که روی سنگقبر نوشتند: «رحمان نقیزاده گرمی»، همه یاد داداش میاُفتند که دوست داشت نوهای به اسم رحمان داشته باشد.
اپیزود پنجم: مرگ، مرگ میآورد.
اتفاق تلخ، بعد از مرگ کسی که پنجاه سال با زنی زندگی کرده است، این است که آن زن هم حال خوبی نخواهد داشت؛ میفهمی؟
اپیزود ششم: در عین ناباوری
خداحافظ آقای پدربزرگ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر