«اما... دوستان
عزیز، با تواضع تمام بگویم ادبیات که از چشم و جان خواننده به نظر دلنشین و زندگیبخش
میآید، در جاریشدنش از جان و دست نویسنده، بسی که جانفرسا و هلاکتبار است. دست
کم در تجربه شخصی میتوانم بگویم آنچه مرا از پای در میآورد، ناممکنبودن
نوشتن است. وقتی بهناچار شروع میکنم به نوشتن، چنان است که گویی به دوزخی وارد
میشوم، شاید به امید آن که بهشتواری برآورم. اما غالبا درون دهلیزهای آن در میمانم.
و چون سرانجام از آن دهلیزها میگذرم با صرف سالهای عمر، از پسِ چندی که برمیگردم
و به حاصل کار مینگرم حقیقت اینست که غالبا احساسی ناخوشایند دارم. پس گاهی به
صرافت میافتم که دورش بریزم یا بسوزانمش. اما عمری که در پای آن ریختهام چه میشود؟
بنابراین با بیرحمی به جراحی و تراشیدن و ساییدن همانچه میپردازم که در لحظات
نوشتن شوقی جانسوز به آن همه داشتهام. و این جرح و تعدیل بیشتر نابودم میکند.
نمونهاش همین کاری که در دست دارم که در مسیر تراش و سایشها از بیش از هفت نام
گذر کرد تا سرانجام در سُلوک قرار بیافت.»
- یادداشت
نویسنده در پشتجلد کتاب
«مردی را میبیند
که در سایه میرود...»؛ قصه با یک تعلیق آغاز میشود و با عاشقانهای آرام وُ دلنشین
ادامه مییابد. هرچه پیشتر میرویم قیس و شخصیتها را بهتر میشناسیم و پیچیدگیها
و سایههای آغازین کتاب کمتر میشود. «سلوک» رمانیست شعرگونه؛ داستانِ زندگی
«قیس» در غربت و بهخاطرآوردنهاش... متن کتاب پُر است از جملاتی که به فکر فرومیبردت؛
چنان نزدیکاند، که انگار کن خودت نوشتیشان، یا راوی دارد - بیرحمانه - پتۀ
زندگی تو را، پیشروی خواننده، روی آب میریزد. نوشتن این رمان، برای دولتآبادی
به بهای پنجسال از زندگیاش آب خورده است. (1377 تا 1381)
و ما چقدر خوشبختیم
که با محمود دولتآبادی همعصریم. همین.
پن: نقلقولهایی
از سلوک که پیشتر در وبلاگ نوشتهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر