و اکنون مرگ،
مرگ و نفرت آن پاداشی است که او با فراخدستی به من پیشکش کرده است؛ پیشکش و نه
پیشنهاد! چه بیرحمانه نابود شدم! بیرحمانه و نسنجیده. چه بسا هم سنجیده. زیرا زن
هیچ قدمی را نابسنجیده برنمیدارد. نمیدانم. آدمی... نیکخواهی و عشق... ذرهذره
فروریختن بر خاک خوب و پرشقاوت. این وطن من است و این خاک... پیر شدن خود را فقط
من دیدهام. ناگهانی. دقیق چون فروافتادن از یک ارتفاع ناشناخته. این اتفاقی است
که در ذهن و زندگی کم اشخاصی رخ میدهد. یک وقفۀ ناگهانی، یک ورطۀ ناگهانی. وقتی
که از همه کس گسسته بودم و اکنون... هم من، - مردی که گم شد - شعری آورده است در
پاره شعری از قیس عامر که:
«روزم چون روز
دیگران میگذرد؛ اما شب که در میرسد یادها پریشانم میکنند، چه اضطرابی!
روز را به سر
میبرم اما... شبانگاه من و غم یکجا میشویم
همانا عشق در
قلب ما جا یافته و ثابت است؛ چنان چون پیوست انگشتان با دست!»
دوزخ، چه
دوزخیست شب. میدانم، میدانم، از آنکه آزمودهام بهشت شب را هم. چه بهشتی بود و
چه دوزخی که هست. اضطراب را هم میشناسم، نه بس از یک جهت. از هفتا هفت جهت. عجب
دوزخی!
سلوک - محمود دولتآبادی
- نشر چشمه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر