داشت با آرتمیس گل یا پوچ بازی میکرد. چپ رو انتخاب کرد، ولی آرتمیس دستش رو باز نکرد. راست رو جلو آورد و گفت: «این یکی رو نمیخوای؟!» ما هم با خودمون گفتیم: «بچه چهارساله میخواد ما رو گول بزنه!» فکر میکردیم داره دست خالی رو پیشنهاد میکنه. اشتباه میکردیم. وقتی راست رو انتخاب کرد و آرتمیس بالاخره دستهاشو باز کرد، دیدیم گُل تو دست راستش بوده. آرتمیس قوانین رو بلد نبود. نمیدونست برای برنده شدن باید ما رو گول بزنه و دست خالیش رو نشون بده. اونجا بود که برای اولینبار به یه بچه چهار ساله حسودیم شد. فکر کردم کاش ما هم گاهی وسوسه «پیروز شدن» رو بذاریم کنار و دست پُرمون رو برای طرف مقابل باز کنیم. شاید زندگی قشنگتر از چیزی شد که الان هست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر