روزگاری است سخت بیفریاد
رفتنت باز کار دستم داد
رفتم از دوری تو بنویسم
هقهقِ گریهام مجال نداد
روزگاری است سخت بیفریاد
من همان خاک آسمانگردم
وسعتم کشتگاه دوزخهاست
من امیر قبیله دردم
گریه کردم؛ ولی به آرامی
گریه درد مرا علاج نکرد
هیچ دستی و هیچ آغوشی
با جنون من ازدواج نکرد
نازنین یار! نازنین دلدار!
میتوانی به گریه بنشینی
شرح یک مرگ نابههنگام است
زندگی نیست این که میبینی
سرنوشت من و تو هم این بود
پرسه در کوچههای بیعابر
مرگ در یک خرابه بیعشق
زندگی در جهان بیشاعر
کاش این ناسرودههای سیاه
آخرین انتحار من باشد!
کاش این یاوههای بیسروُته
شعر سنگ مزار من باشد
روزگاری است سخت بیفریاد
میروم از تو دست بردارم
سگ ِ مردن بدان شرف دارد
زندگی کردنی که من دارم
دمهای بیوادَم - علیاکبر یاغیتبار - نیماژ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر