نشستهام و به انتهای داستانی فکر میکنم که
هنوز آغازش نکردهام. اینکه چه اتفاقی برای شخصیت داستانم بیفتد، از اینکه او
کیست مهمتر است. غمگینانه در انتظار یک شروع هستم و سنگینی مسئولیت این آفریدۀ
نیامده روی شانههایم سنگینی میکند. تا چشم کار میکند سیاهی است. پس چطور میتوانم
– بیرحمانه – کسی را هل بدهم میان این داستان؟ کاش میتوانستم نجاتش بدهم. تا اینجا
رسیدهام که در انتها بکشمش؛ و اگر قرار است اینچنین بمیرد، پس چرا از ابتدا
بیافرینمش؟
چه شد که ما اینطور میان سیاهیها تنها ماندیم
آقای نویسنده؟
رحمان نقیزاده
رحمان نقیزاده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر