خیرهاش نشسته بودم. اندوه از سقف سُر میخورد و
بر جانش مینشست. میتوانستی خطوط اندوه را در حوالیاش ببینی. بارها دیده بودمش،
با همان حالت بیدفاعی محض که توان مقابله با هیچ احساسی را نداشت. اندوه بر صورتش
نشسته و جا خوش کرده بود. او دیگر اندوهگین نمیشد؛ خود ِ اندوه بود.
آخرین بار شد که دیدمش.
رحمان نقیزاده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر