گاهی خواب میبینم که دچار توهم شدهام و دیگر از زندگی
واقعی چیزی نمیفهمم. از هراس این کابوس از خواب میپرم. همسرم با بوسهای دلچسب
روی پیشانی آرامم میکند! میگوید: «نترس، همهاش کابوس بود. داشتی خواب میدیدی.
بخواب.» باز میخوابم. پیش از آنکه خوابم عمیق شود یادم میافتد که ازدواج نکردهام!
وحشتزدهتر از خواب میپرم. دست میکشم روی پیشانیام؛ هنوز داغی بوسه را میشود
احساس کرد. صدای از میان تاریکی اتاق میشونم.
+ پدر! برایت آب بیاورم؟
رحمان نقیزاده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر