انگار کن که
چیزی را جا گذاشتهای. بهانه بیاور. بگو که «باز برمیگردم»؛ با اینکه خودت هم
خوب میدانی که بازنخواهیگشت. بگذار وُ برو؛ بیکه پشتت را هم نگاه کنی. «حقیقت»
را مشت کن وَ بکوب توی صورتِ آینده. گریه کن که شکست خوردهای. و فرار کن؛ از آنچه
که نامش زندگیست.
۱۳۹۴-۰۶-۰۴
۱۳۹۴-۰۶-۰۳
تلخترین ِ عطرها حتا، خاطره اگر شوند، مرگبارند
پیشتر عادتش
بود؛ همیشه - اوایل بهشوخی و بعدها بهجدّ - شاکی بود از بوی سیگار ِ نشسته بر
لباسهاش. میگفت: «هر بار که کنار هم مینشینیم، بوی گهِ سیگارش خفهام میکند».
نصفِ هرآنچه میگفت شکایت از این بوی - بهقولِ خودش - گهِ سیگار بود. نمیگذاشت
نزدیکش شود. نمیبوسیدش. اواخر هم که گفته بود: «یا من، یا آن سیگار
لعنتی...». سالها بعد، دیدم که یکجا
نوشته بود: «دلم برای بوی سیگار پیراهنت تنگ شده است». و خیلی گریه کرده بود؛ آنقدر
که زیرِ چشمِ تکتکِ کلماتش گود افتاده، سیاه شده بود. نوشته بود: «هرجا که کسی
بوی سیگار تو را بدهد، دلم میخواهد روی شانههای پیراهنش زارزار گریه کنم». نوشته
بود: «حالم از هرچهکه بوی خوش میدهد بههم میخورد». دلتنگ شده بود شاید، که
نوشته بود: « برگرد...». نمیدانست گاهی کلمات، آدمی را چنان به رفتن وامیدارند،
که حتا خیالِ برگشتن، محال میشود.
و شده بود.
ارسال شده توسط
رحمان نقیزاده
0
کامنت
۱۳۹۴-۰۶-۰۲
آنجا که پای کلمات لنگ میزند
پشت هر «من دارم میروم»ـی،
یک «تو امّا کاش نگذاری» پنهان است.
ارسال شده توسط
رحمان نقیزاده
0
کامنت
۱۳۹۴-۰۵-۲۸
ابدیت ِ یک لحظه
هیچچیز بهاندازهی
همآغوشی دو عاشق، جراحتِ روح را التیام نمیدهد. مهیا میشوی برای مرگ، بی هیچ
حسرت و درد. انگار این همه راه را دویدهای تا برسی به اینلحظه. کرخت از فراغتی
بس نامنتظر، میخواهی بیاید مرگ، ابدیت بدهد به اینلحظه. اما مرگ نمیآید.
[چاه بابل - رضا قاسمی]
[چاه بابل - رضا قاسمی]
ارسال شده توسط
رحمان نقیزاده
0
کامنت
۱۳۹۴-۰۵-۲۷
۱۳۹۴-۰۵-۲۶
درسهایی برای شروع رابطه
روزی که به
فلیسیا اعلام عشق میکرد، گفته بود: «میدانم دارم پا میگذارم به جهنم». اما گمان
نمیکرد عذاب این جهنم چنین استخوانسوز باشد. گفته بود: «جذابیتِ زندگی بههمین
لحظههای سرشاریست که به بهایی گران بهدست میآیند»؛ اما نمیدانست بهایش چنین
گزاف تواند بود.
[چاه بابل - رضا قاسمی]
ارسال شده توسط
رحمان نقیزاده
0
کامنت
۱۳۹۴-۰۵-۲۵
شبهای بیخوابی
مدفون
زیر تلّی از
شب
بیکه خواب آن
حوالی باشد؛
با دهانی بسته
فریاد میزد:
«کمک».
• رحمان نقیزاده
ارسال شده توسط
رحمان نقیزاده
0
کامنت
۱۳۹۴-۰۵-۲۴
درسهایی برای زندگی
از درون شروع میشود. از چیزهای کوچکی که وجودشان را
حس نمیکنیم، مگر وقتی که از کار بیافتد. بعد میرسد به بینایی، بعد شنوایی...
انگار به دنیا میآییم تا از دست بدهیم.
[چاه بابل - رضا قاسمی]
ارسال شده توسط
رحمان نقیزاده
0
کامنت
۱۳۹۴-۰۵-۲۳
داستانهای 9 کلمهای
تکانِ پرده.
باد نه؛ کاش تو پشتِ پنجره باشی.
ارسال شده توسط
رحمان نقیزاده
0
کامنت
برچسبها:
باد,
پنجره,
تو,
خودم,
داستان,
داستانهای 9 کلمهای,
رحمان نقی زاده,
عاشقانه,
مرداد
۱۳۹۴-۰۵-۲۲
درسهایی برای زندگی
هوا که تاریک شد، آمدند به همان رستورانی که
برای نخستینبار آمده بودند. بهخودش گفت: «بگذار مثل دو آدم عاقل تمامش کنیم؛ در
همان جایی که شروع کرده بودیم...». میز بغل، دختر و پسر جوانی با حرارت تمام گفتگو
میکردند. معلوم بود تازه آشنا شدهاند. مندو اندیشید: «چقدر همهچیز احمقانه است.
فقط جای میزها عوض میشود.»
[چاه بابل - رضا قاسمی]
ارسال شده توسط
رحمان نقیزاده
0
کامنت
۱۳۹۴-۰۵-۱۵
دو روایت از: هر روز، زندگیست
یک. هر روز صبح نوید یک اتفاق است؛ بیکه بدانی. همانجا که انتظارش را نداری، همانلحظه که گمان میکنی چارهات نیست جز سیاهی، سپیدی مطلق در لباس ِ اتفاق، چشمبهراهت است. بعد میفهمی آنجا که حضرت میگفت: «چیزیم نیست، ور نه...» چه حالی داشته است. اتفاق میافتد وُ رد میشود؛ بازمیگردی، با همان «چیزی که نیست...» در دستهایت. دستهایی که از سر بیچیزی - میان ِ هرم ِ آفتاب ِ تابستان - سوز هوای غروب را بهانه میکنند تا در آغوش ِ جیبهایت آرام بگیرند.
پن: «که به دیدار ِ تو عقل از سر ِ هشیار برفت...» -سعدی
دو. بهخودت میگی: تابستونه لامصب؛ آخه کی تو تابستون عاشق میشه؟! عاشقیت پالتو میخواد و شالبافتنی. الکی که نیست. ولی زمستون تا دلت بخواد پر ِ بهونهس: برا دست گرفتنا، پشگردن ها کردنا، دو دست یه جیبا، بغل کردنا، «کودکان ِ توامان ِ آغوش ِ خویش، وقتی کِسی حواسش نبود»، پالتو رو شونهی هم انداختنا، لُپ گلانداختنا، ... .
پن: «آب بخور، تا میتونی آب بخور.» -چهرازی
پپن: همینجوری. بیدلیل. خیلیوقت بود ننوشته بودم، بهانهای هم نبود؛ وگرنه کو تا زمستون.
ارسال شده توسط
رحمان نقیزاده
0
کامنت
۱۳۹۴-۰۵-۱۰
House M.D
![]() |
| House M.D S06E03 |
ــاین متن ممکن است قسمتی از داستان سریال را لو بدهد؛ پس اگر
سریال را ندیدهاید و قصد دارید ببینید، این یادداشت را نخوانید.
چطور میشود
97% از کل دیالوگهای سریالی 40 دقیقهای را بهعلت تخصصی بودن نفهمید، ولی باز
دوستش داشت؟! چطور میشود که یک سریال اینقدر جذاب باشد؟ کاراکتر دکتر هاوس چیزی
است که میخواستیم باشیم و نتوانستیم؟ از این سوالها که بگذریم، چند خطی دربارهی
سریال مینویسم که بعدها لازم نباشد زیاد فکر کنم تا نظرم یادم بیاید! فصل اول را
که تمام کردم به این فکر میکردم که با این الگوی تکراری تا چند اپیزود میتواند
جذابیتش را حفظ کند؛ که تا هشت فصل کرد! از نکات جالبتوجه سریال، شباهتهای دکتر
هاوس با شرلوکهولمز بود. بعضی اپیزودها هم، هاوس مثل هولمز برای دستیارانش نحوهی
تشخیصش را توضیح میدهد. یکی از نکاتمثبت سریال هم اضافهشدن بخش کلینیک بود، که
بُعد طنزش را تقویت کرد. مسئلهای که دائم در سریال به آن تاکید میشد و تا پایان کل
مجموعه هم ادامه داشت، «مسئله خدا» بود. روند داستان طوری بود که در چالش بین خدا
و هاوس، کفهی ترازو همیشه بهنفع هاوس سنگینی میکرد. فصل سوم مشکلی که داشت عدم
تعویض بازیگران اصلی بود که باعث یکنواخت و کسلکننده شدن سریال شده بود که با
شروع سیزن چهارم این مشکل حل شد و تا پایان سریال هم خوشبختانه ادامه داشت. بدی
سریالهای تمامشده این است که میشود از IMDB آمار تعداد حضورهای بازیگران در
اپیزودهای مختلف را درآورد و فهمید که هر بازیگر تا چه حدی حذف خواهد شد! مسئلهای
هم که در کل فصلهای سریال صادق بود، فوقالعاده بودنِ دو اپیزود پایانی هر سیزن
بود. این روند خوب بود ادامه داشت، تا شروع سیزن هشتم که بهعلت دلایل شخصی، دوستش
نداشتم! ولی ادامه روندِ فصل هشتم عالی بود و بهنظر من یکی از بهترین سیزنهای
سریال بود. از دلایل خوب بودن این سریال همین بس که کل هشت فصل آن را طی یکماه
دیدم! نکتهی آخر اینکه، ضمن عالی بودن این سریال، ولی بهنظر من بهپای بریکینگبد
نمیرسید. مثلن اگر من بریکینگبد را 10 و امتیاز گیم آو ترونز را 95 در نظر
بگیرم، به هاوس
امدی 80 تا 85 امتیاز میدهم.
تا یادم نرفته از خوبی دیالوگهای شخص
دکتر هاوس هم بگویم که در موقعیتهای مختلف، دیالوگهای فوقالعادهای داشت که معالاسف
حوصله نداشتم زیاد ترجمه کنم! خودتان بخوانید!
•
راهبه: خواهر
آگوستین بهچیزهایی باور داره که واقعی نیستن.
دکتر هاوس: من
فکر میکردم این یکی از نیازمندیهای شغلی ِ شماست!
سیزن 1 -
اپیزود 5
•
دکتر هاوس:
اگر تو با خدا حرف بزنی، مذهبی هستی؛ ولی اگر خدا با تو حرف بزنه، بیمار روانی
هستی!
سیزن 2 -
اپیزود 19
•
دکتر: این بچه
آهنربا قورت داده، ما باید درش بیاریم.
دکتر هاوس ]خطاب به بچه[ : چند سالته؟
بچه: هشت سال.
دکتر هاوس: و
چیزی که به یخچال آویزونه رُ قورت داده! داروین میگه: «بذارین بمیره!»
سیزن 3 -
اپیزود 12
•
هاوس: اگه ما
دربارهی «هیچچیز» صحبت کنیم، هیچچیز تغییر میکنه؟
بیمار: ممکنه.
هاوس: چطوری؟
بیمار: زمان.
زمان همهچیز رُ تغییر میده.
هاوس: این
چیزیه که مردم میگن. درست نیست. عمل کردن باعث تغییر میشه. هیچکارینکردن چیزها
رُ همونجوری که بودن ول میکنه.
سیزن 3 -
اپیزود 12
•
حوا: این یعنی
اینکه همهی زندگیها پیش خدا ارزشمند هستن.
هاوس: برای من
که ارزش نداره، برای تو هم که نه. اگر از روی تعداد بلایای طبیعی هم حساب کنیم،
برای خدا هم ارزش نداره.
سیزن 3 -
اپیزود 12
•
House:
Work smart, Not hard!
سیزن 3 - اپیزود
19
•
ویلسون: حق با
تو بود.
هاوس: البته
که حق با من بود؛ حالا اصلن در مورد چی داریم صحبت میکنیم؟!
سیزن 3 -
اپیزود 19
•
هاوس: «تقریبن
مردن» چیزی رُ عوض نمیکنه. «مرگ» همهچیز رُ تغییر میده.
سیزن 5 -
اپیزود 1
•
بیمار: راه
دیگهای هم برای باردار شدن وجود داره؟ (بیمار ادعا میکنه باکرهست!) مثلن نشستن
روی توالت؟
هاوس:
ابسولوتلی! اما باید یهنفر دیگه بین تو و صندلی توالت نشسته باشه!
سیزن 5 -
اپیزود 11
•
هاوس: باورت
نمیشه بدون چه چیزهایی میشه زندگی کرد.
سیزن 6 -
اپیزود 8
ارسال شده توسط
رحمان نقیزاده
0
کامنت
برچسبها:
اپیزود,
بریکینگ بد,
خدا,
داروین,
دکتر هاوس,
دیالوگ,
سریال,
شرلوک هولمز,
گیم آو ترونز,
مرگ,
House MD,
imdb
اشتراک در:
نظرات (Atom)
