یک. هر روز صبح نوید یک اتفاق است؛ بیکه بدانی. همانجا که انتظارش را نداری، همانلحظه که گمان میکنی چارهات نیست جز سیاهی، سپیدی مطلق در لباس ِ اتفاق، چشمبهراهت است. بعد میفهمی آنجا که حضرت میگفت: «چیزیم نیست، ور نه...» چه حالی داشته است. اتفاق میافتد وُ رد میشود؛ بازمیگردی، با همان «چیزی که نیست...» در دستهایت. دستهایی که از سر بیچیزی - میان ِ هرم ِ آفتاب ِ تابستان - سوز هوای غروب را بهانه میکنند تا در آغوش ِ جیبهایت آرام بگیرند.
پن: «که به دیدار ِ تو عقل از سر ِ هشیار برفت...» -سعدی
دو. بهخودت میگی: تابستونه لامصب؛ آخه کی تو تابستون عاشق میشه؟! عاشقیت پالتو میخواد و شالبافتنی. الکی که نیست. ولی زمستون تا دلت بخواد پر ِ بهونهس: برا دست گرفتنا، پشگردن ها کردنا، دو دست یه جیبا، بغل کردنا، «کودکان ِ توامان ِ آغوش ِ خویش، وقتی کِسی حواسش نبود»، پالتو رو شونهی هم انداختنا، لُپ گلانداختنا، ... .
پن: «آب بخور، تا میتونی آب بخور.» -چهرازی
پپن: همینجوری. بیدلیل. خیلیوقت بود ننوشته بودم، بهانهای هم نبود؛ وگرنه کو تا زمستون.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر