هوا که تاریک شد، آمدند به همان رستورانی که
برای نخستینبار آمده بودند. بهخودش گفت: «بگذار مثل دو آدم عاقل تمامش کنیم؛ در
همان جایی که شروع کرده بودیم...». میز بغل، دختر و پسر جوانی با حرارت تمام گفتگو
میکردند. معلوم بود تازه آشنا شدهاند. مندو اندیشید: «چقدر همهچیز احمقانه است.
فقط جای میزها عوض میشود.»
[چاه بابل - رضا قاسمی]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر