پیشتر عادتش
بود؛ همیشه - اوایل بهشوخی و بعدها بهجدّ - شاکی بود از بوی سیگار ِ نشسته بر
لباسهاش. میگفت: «هر بار که کنار هم مینشینیم، بوی گهِ سیگارش خفهام میکند».
نصفِ هرآنچه میگفت شکایت از این بوی - بهقولِ خودش - گهِ سیگار بود. نمیگذاشت
نزدیکش شود. نمیبوسیدش. اواخر هم که گفته بود: «یا من، یا آن سیگار
لعنتی...». سالها بعد، دیدم که یکجا
نوشته بود: «دلم برای بوی سیگار پیراهنت تنگ شده است». و خیلی گریه کرده بود؛ آنقدر
که زیرِ چشمِ تکتکِ کلماتش گود افتاده، سیاه شده بود. نوشته بود: «هرجا که کسی
بوی سیگار تو را بدهد، دلم میخواهد روی شانههای پیراهنش زارزار گریه کنم». نوشته
بود: «حالم از هرچهکه بوی خوش میدهد بههم میخورد». دلتنگ شده بود شاید، که
نوشته بود: « برگرد...». نمیدانست گاهی کلمات، آدمی را چنان به رفتن وامیدارند،
که حتا خیالِ برگشتن، محال میشود.
و شده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر