سیاهی موهاش
مثنویمثنوی میریخت روی سینهاش وُ
سپید میشد!
لبهاش
غزل بود که میخندید.
از هجومِ هیجانِ نوازشِ اندامش
قافیه
وزن میباخت وُ
ترانه بهزانو مینشست...
حالا من
میان اینهمه ترانه وُ شعر وُ آهنگ
- سالها گذشتهاست، اما -
هنوز حریصِ چشمانش، آن زیباترین دوبیتی، اَم.
• رحمان نقیزاده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر