بله، آنقدر دوستش داشتم که حاضر بودم روح خود را بفروشم و در عوض ثانیهای لبهایش را روی لبهای خود احساس کنم. این نکته را هم درست حالا میفهمم، یعنی در همین لحظهای که تو داری از من میپرسی و شاید بهتر بود که هرگز به آن پی نمیبردم. میتوانستم فقط برای اینکه حاشیه دامن او را موقع پیچیدن از گوشه خیابان ببینم دست به جنایت بزنم. فقط چیزی، چیزی واقعی و قابل لمس. و هر روز دعا کردهام، او را دعا کردهام. همه این حرفها دروغ بود، خودفریبی بود، چون خیال میکردم فقط روح او را دوست دارم. تنها روحش را! و حالا دلم میخواهد که کاش همه این هزار دعا را به قیمت یک بوسه، فقط و فقط یک بوسه از لبهای او فروخته بودم. این را حالا میفهمم.
قطار بهموقع رسید - هاینریش بُل - کیکاووس جهانداری - نشر چشمه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر