مادربزرگ هم رفت. حالا خانه مادربزرگ هم خواهد رفت؛ «برای فروش»
غمانگیز است... غمانگیز است که دیگر آن انباریهای تودرتو بیانتها نخواهند بود، که دیگر آن کمد کوچک پشت میز تلویزیون پدربزرگ دریچهای به نارنیا نخواهد بود، که آن پنجره کوچک روی سقف فقط مسیری برای دسترسی به پشتبام خواهد بود، نه آسمان. غمانگیز است که دیگر صاحب آن درخت توت بزرگ، دستهای کوچک ما نخواهد بود. دیگر هر چقدر هم که صبر کنیم، هیچوقت نوبت ما نخواهد شد که در حوضچه کوچک وسط حیاط آبتنی کنیم. یادش بهخیر... کودک بودیم، با دلخوشیهای کوچک؛ و میارزید که یکسال برای آببازی در حوضی که عمقش تا زانوهایمان بیشتر نبود، صبر کنیم.
خانه مادربزرگ را فروختهاند؛ حالا صاحب ِ آنهمه خاطره که مادربزرگ از پای همین پنجره به تماشایشان نشسته، چهکسی خواهد بود؟

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر