از این میترسم که هیچکس دیگر نتواند تو را همپای من دوست داشته باشد. میترسم از اینکه «چه خواهی کرد؟»
من تو را خوب میشناسم؛ تو بدون پرستیدهشدن نمیتوانی ادامه بدهی. تو، الههی غرور و معصومیت، بدون قربانی و عابد چه خواهی کرد؟ من هزار بار مقابل تو نشستهام. هزار بار به کلام و نگاه و لبخند، حضور تو را پرستیده بودم. من پرستیدن تو را، داشتن تو را، عاشقانگی با تو را بلد بودم. حالا چه؟ میترسم. میترسم از آن که پیش روی تو خواهد نشست؛ نکند بلدت نباشد؟ مانند پیکرتراش تازهکاری که مقابل تندیس اِراتو ایستاده باشد و بخواهد چیزی بر آن بیفزاید. میترسم آن تندیسی را که بهجان تراشیدهام، با نگاهی، حرفی، نفسی در هم بریزد. کاش میماندی... و تنها عابدِ معبدِ بندگی تو من بودم. حالا که رفتهای و... کاش نجوایی میشدم در گوش آن کسی که مقابل تو ایستاده است...
«بخوان او را... او را به نام تمام خدایان باستان بخوان. همهچیز را فدای لبخند او کن. آرام دستهایش را بگیر. به بوسهای سجده کن بر پیشانیاش. ایمان بیاور به یکتایی حضور مقدس او. اشک بریز در پیشگاه آسمانیاش. بگو دوستت دارم.»
رحمان نقیزاده